عاشق شدم و محرم این کار ندارم
فریاد که غم دارم و غمخوار ندارم
آن عیش که یاری دهدم صبر ندیدم
وان بخت که پرسش کندم یار ندارم
بسیار شدم عاشق و دیوانه از این پیش
آن صبر که هر بار بد این بار ندارم
یک سینه پر از قصه هجر است، ولیکن
از تنگدلی طاقت گفتار ندارم
چون راز برون نفتدم از پرده که هر چند
گویند مرا گریه نگه دار، ندارم
این کوری چشمم غم نادیدن یار است
ورنه غم این چشم گهربار ندارم
گویند که بیدار مدار این شب غم را
اندازه من نیست که بیدار ندارم
دارم غم دیدار تو بسیار نه اندک
لیکن غم خود اندک و بسیار ندارم
جانا، چو دل خسته به سودای تو دارم
او داند و سودای تو، من کار ندارم
خونریز شگرف است لبت، سهل نگیرم
مهمان عزیز است غمت، خوار ندارم
دارم هوس زیستنی نیز، ولیکن
پروانه آن لعل شکربار ندارم
مرگم ز تو دور افکند، اندیشه ام این است
اندیشه از این جان گرفتار ندارم
خون شد دل خسرو ز نگه داشتن راز
چون هیچ کسی محرم اسرار ندارم
#امیرخسرو_دهلوی@iraniansarafraz