#پارت_583🦋🦋شیطان مونث
🦋🦋کنار جوی آب خم شدم...زانو زدم و سرانگشتامو توی آب خنک فرو بردم....
نهال رفته بود...یعنی ارسلان ولش کرد....ظاهرا از اول هم نیتش تنها این بود که یکم به تلافی کاری کرد آزارش بده.....
جمله ی آخرش به نهال هنوز یادم....بهش گفته بود:
" هی احمق...اگه بازم هوس جفتک پرونی به سرت بزن اونقدر میکنمت که به فااااک بری.."
احساسی که نمیدونستم تو ذهنمواز کجا نشعت میگرفت بهم میگفت نهال رو نباید بخاطر کاری که کرد،سرزنش کرد...اون کاری رو کرد که ممکن بود خیلی های دیگه انجام بدن...
مثلا یه نفر که یه نفر دیگه رو خیلی دوست داره...بعد میفهمه که اون یه نفر دلش پیش کس دیگه است....
این یه حادثه است...یه حادثه ی تلخ ...تلخ تر از زهر مار...اگه من بفهمم بوراک یه نفر دیگه رو دوست داره چه حسی بهم دست میده!؟؟
سررمو تکون دادم تا این فکر و خیالها از سرم بپرن...
چرا باید اصلا این موضوع به من ربط داشته باشه....
-شانار....
وای لعنت! بازم خودش بود!
کمر راست کردمو بلند شدم....
دست در جیب داشت نگاهم میکرد درحالی که با چشماش مدام اطرافو می پایید...
تنها کسی که اون حوالی بود شفیع بود که قلاده ی سگها توی دستش بودن و دنبال خودش میچرخوندشون و هرازگاهی از دور مارو تماشا میکرد ....
از همون فاصله تو چشمهای شفیع نگاه کردم...
اون اولین کسی بود که توی ای خونه باهاش همکلام شده بودم و بعید میدونستم آدمی باشه که بخواد راپرت بده به ارسلان...
اون اروم بود....درست عین لاکپشتی که همش سرش تو لاک خودش باشه....
با این حال چه اتفاقی میفته اگه ارسلان مارو تنها باهم ببینه....چه فکری ممکنه بکنه!؟؟
دستی تو موهاش کشید و گفت:
-روزی که از اینجا رفتم باخودم گفتم ایران بهترین جای دنیاست یا بدترین....!؟ گیر کردن بین بدترین و بهترین واقعا سخته و من این سختی رو تجربه کردم شانار...
وقتی عین نیروی جاذبه کشفت کردم ایران و تهران...این شهر دودی واسم شد بهترین نقطه از جهان ...و...روزی که اونجوری مجبور شدم ازت جدا بشم شد بدترین جای این کره ی خاکی....
پوزخند تلخی روی صورتم نشست و سمت چپ لبم بالا رفت....طعنه زنان گفتم:
-مجبور نشدی...بزدل بودی....
سر پایین انداخت و با لحن فوق غمگینی گفت:
-تو همیشه غیرت منو زیر پاهات لگد مال میکنی....
یه نفس عمیق کشید....غمگین بود....خیلی زیاد....
با تاسف و اندوه و حسرت شدیدی گفت:
-شانار....من قبل از ارسلان تورو دیدم...ولی اون زودتر ازمن تورو کشید سمت خودش....
این بزرگترین اندوه و حسرت من....بزرگترین سوال من از خدا...از خودم....شانار...
تو....تو باید بدونی....باید بدونی ...باید دلیل من رو بشنوی.....
بغضشو قورت داد....مکث کرد و با همون لحن که برای من دردناک بود گفت:
میدونم الان همسر ارسلانی...میدونم مال اونی....میدونم ...میدونم.....ولی بزار دل خوش کنم به این که بازم تصور خوبی ازم داری....
به هیچ وجه دلم نمیخواست اینقدر عاجز ببینمش...هر دختری دوست داره مردی که دوستش داره یا حتی حس خوبی بهش داره رو همیشه محکم و قوی و سرفراز ببین...
اما الان بوراک غمگینی و پژمزده ای رو به روی من بود که فاصله ی زیادی با اون بوراک خندون و مهربونی که من میشناختم داشت....
نه نه....من راضی نبودم اونو تو همچین حالتی ببینم....هرگز راضی نبودم و نیستم....
برای همین این فرصت رو بهش دادم و گفتم:
-بگو...دلیلتو میشنوم...
@harimezendgi👩❤️👨🦋