«حالا بخند... مرگِ من بخند... بیشتر... یکم بیشتر... آهااان حالا شد...» این کلمه ها رو وقتی شنیدم که راننده ی اسنپ داشت با تلفن حرف میزد.حدودا چهل و پنج سال داشت. بعد از اینکه تلفن رو قطع کرد بهم گفت ببخشید داداش شرمنده،دست خودم نیست خانومم که دلش می گیره اصلا دیوونه میشم.
#یک_نفر -دستهای هم را بگیریم؟ -نمیشود -چرا؟ -چون مردم میفهمند. -چی را؟ -قضیه ما را -خب بفهمند، چی میشود؟ -بهتر است راز باشد -چرا؟ -که کسی آن را از ما نگیرد!
«حالا بخند... مرگِ من بخند... بیشتر... یکم بیشتر... آهااان حالا شد...» این کلمه ها رو وقتی شنیدم که راننده ی اسنپ داشت با تلفن حرف میزد.حدودا چهل و پنج سال داشت. بعد از اینکه تلفن رو قطع کرد بهم گفت ببخشید داداش شرمنده،دست خودم نیست خانومم که دلش می گیره اصلا دیوونه میشم.
در قلبم همچنان به معجزه عقیده دارم خدا بزرگترین معجزه گر است او که یک کرم زشت و بد ترکیب را به پروانه ای،زیبا تبدیل میکند... حتما قادر است که از نفرت و ترس هم عشق بیا فریند...
قطع امید کردی؟! دَم صبح طلوع آفتابو نمیخوای ببینی؟سرخ و زرد آفتاب رو موقع غروب،دیگه نمیخوای ببینی؟ ماهو دیدی؟نمیخوای ستارهها رو ببینی؟ شب مهتاب،اون قرص کامل ماه،دیگه نمیخوای ببینی؟ چشماتو میخوای ببندی؟ از مزهی یه گیلاس،میخوای بگذری؟ نگذر! من رفیقتم میگم نگذر..."
#یک_نفر -دستهای هم را بگیریم؟ -نمیشود -چرا؟ -چون مردم میفهمند. -چی را؟ -قضیه ما را -خب بفهمند، چی میشود؟ -بهتر است راز باشد -چرا؟ -که کسی آن را از ما نگیرد!
تو، نه دوری تا انتظارت کشم و نه نزدیکی، تا ديدارت كنم و نه از آن مني، تا قلبام آرام گیرد و نه من، محروم از توام تا فراموشات کنم تو در میانهی همه چیزی...
تو، نه دوری تا انتظارت کشم و نه نزدیکی، تا ديدارت كنم و نه از آن مني، تا قلبام آرام گیرد و نه من، محروم از توام تا فراموشات کنم تو در میانهی همه چیزی...