﷽ ┊ ┊ ┊ ┊ ┊ ┊ ┊ ┊ ┊✧˚🌸🍃✨ ┊ ┊ ┊ 🎊✨ ⊹ ┊ ┊ ✧🌸🍃 °✧ ┊⊹ 🎊✨ ⊹ 🌸🍃⋆ ˚✧✨ ⚜ویژه برنامه روز پدر 🌹 🦋 در عرش و سماء نام علی(ع) تک شده است در حلقه ی عاشقان چکامک شده است 🌸 دیده شب معراج دو چشمان نبی بر بال فرشتگان علی(ع) حک شده است 🌺 #پدر سه حرف دارد ولي بودن هايش حرف ندارد! چتر مي شود بالاي سرت و كوه مي شود پشت سرت! #پدر پناهِ بي پناهي ها و امنيت ناامني هايت مي شود. پناهي كه لِنگه ندارد و امنيتي كه تا هست همتا ندارد. #پدر كه هست،سايه اش هم كافي ست تا خودت و دلت هميشه گرم بماند! 💜
🦋 بوسه بـر دستان تو بوسه به عرش كبرياست آسمـان ِ مهـر تـو خـالـى ز هـر رنگ و رياست 🌺 وقت غم چون شمع سوزان بغض يك پروانه اى بغض پنهان غمت با گريه هاى بى صـداست
🕊 دخترها بی دلیل "بابائی" نشده اند... دخترها خوب میدانند هربار که دلشان از نامردی هایِ دنیا بگیرد؛ دستی ایمن و مردانه، به دور از حسِ نیاز رویِ سرشان نوازش میشود... دستی که جز عشق عطرِ دیگری ندارد.. دختر ها خوب میدانند "قبل از تاریکی هوا برگرد" نهایتِ عشق مردی به نام پدر است..❣ 🕊
نه آرامشت را به چشمي 👁 وابسته كن، نه دستت 👋 را به گرماي دستي🤝 دلخوش❤️ چشمها 👀 بسته ميشوند و دستها مشت 👊 ميشوند... و تو مي ماني و يك دنيا 🌎 تنهايي...👤 ميليونها درخت 🌲در جهان 🌎 به طور اتفاقي توسط موش ها 🐁و سنجاب هايي 🐿 كاشته شدند! كه دانه هايي را مدفون كردند و سپس جاي مخفي آن را فراموش كردند...
در باغ ناتمام تو، ای کودک ! شاخسار زمرد تنها نبود بر زمینه هولی میدرخشید در دامنهٔ لالایی به چشمهٔ وحشت میرفتی بازوانت دو ساحل ناهمرنگِ شمشیر و نوازش بود فریب را خندیدهای، نه لبخند را ناشناسی را زیستهای، نه زیست را و آن روز و آن لحظه از خود گریختی سر به بیابان یک درخت نهادی به بالش یک وهم ! در پی چه بودی آن هنگام در راهی از من تا گوشهگیر ساکت آیینه در گذری از میوه تا اضطراب رسیدن؟
هنوز چهار تا ایستگاه مونده بود.خودم تو مترو بودم ولی انگار گوشم تو بازار بود. +هندزفری ، شارژر ، جوراب نانو ، لواشک... بغل دستیم با ناهارش سیر ترشی خورده بود. اینو وقتی فهمیدم که رو کرد به دست فروش و گفت: +هی داداش اون جورابای مثلا نانوت جفت چند؟ نفسم در نمی اومد، احساس خفگی می کردم. سه تا ایستگاه مونده بود برسم ... 🎧واینک ادامه داستان...
بابا لنگ دراز عزیزم! تمام دلخوشی دنیای من به این است که ندانی و دوستت بدارم! وقتی میفهمی و میرانی ام چیزی درون دلم فرو میریزد … چیزی شبیه غرور! بابا لنگ دراز عزیزم!لطفا گاهی خودت را به نفهمیدن بزن و بگذار دوستت بدارم … بعد از تو هیچکس الفبای روح و خطوط قلبم را نخواهد خواند … نمیگذارم … نمیخواهم …! بابا لنگ درازِ من !همین که هستی دوستت دارم … حتی سایه ات را که هرگز به آن نمیرسم …!
🕊 یک نقاش وقتی رنگ به تابلو میزنه، ممکنه خطا کنه اما برای جبران این اشتباه نمی تونه رنگ رو از بدنه بوم نقاشی پاک کنه! مجبور میشه ی لایه رنگ دیگه به اون اضافه کنه و از روی اون طرح خودش رو دوباره نقاشی کنه.
حال و روز ما بی شباهت به این داستان نیست! خطا می کنیم اشتباه می کنیم شکست می خوریم شکسته می شویم اما چیزی نمی تونه این لکه رو از وجودمون پاک کنه.
باید از نو رنگ بزنیم و روی آن طرحی دیگر پیاده کنیم. حتی وقتی می خندیم دیگران نمیدونن چند لایه زخم زیر این لب ها پنهونه...
🔷🔶🔹🔸🔻 ﷽ #آرزوی_بزرگ_شدن همه ی ما به ظاهر آدم بزرگا، یه روزی توو بچگیامون، یواشکی یکی دو سال گذاشتیم رو سن واقعیمون که بزرگتر به نظر بیایم، که خفن تر باشیم مثلا، که زودتر بزرگ شیم که بلکهم قدمون برسه به قامتِ آرزوهامون ولی سن و سال دار که شدیم دیدیم ای دل غافل! عمرمون گذشته و شدیم آدم بزرگه ای که قبلا آرزوشو داشتیم اما هیچی به هیچی تر از قبلمونیم و نه اثری مونده از دلخوشیِ بچگیامون و نه خبری هست از زرق و برقی که انتظار داشتیم از بزرگیامون! #طاهره_اباذری_هریس
در باغ ناتمام تو، ای کودک ! شاخسار زمرد تنها نبود بر زمینه هولی میدرخشید در دامنهٔ لالایی به چشمهٔ وحشت میرفتی بازوانت دو ساحل ناهمرنگِ شمشیر و نوازش بود فریب را خندیدهای، نه لبخند را ناشناسی را زیستهای، نه زیست را و آن روز و آن لحظه از خود گریختی سر به بیابان یک درخت نهادی به بالش یک وهم ! در پی چه بودی آن هنگام در راهی از من تا گوشهگیر ساکت آیینه در گذری از میوه تا اضطراب رسیدن؟
🔷🔶🔹🔸🔻 ﷽ #صبح_با_سایه_های_سبز سلام سلام یه سلام جانانه به گلای تو خونه امروزم با سایه های سبز اومدیم که دقایقی را باهم باشیم صبحتون بخیر خب بچه ها حالتون چطوره با ایام کرونا چه میکنین اصول بهداشتیو رعایت میکنین ؟؟ درس ومدرسه چی خوب میخونین ؟؟ از اموزشای مجازیو انلاین و فرصتای تو خونه بودن ،خوب استفاده می کنین می دونم که دل همتون برای کلاسا و معلماتون تنگ شده یه فوتبال دبشو هیجان برد و باخت تو حیاط مدرسه میتونه همه این دلتنگیا رو بشوره حتما برای تعطیل شدن کلاسای مجازی...... #نیکو_آقاحسنی تهیه کننده: #حسین_آزادگان اجرا: #سمیرا_اسدالهی میکس ومسترینگ: #نیکو_آقاحسنی
پیشاپیش روز ولادت حضرت علی (ع) وروز پدر بر شما مبارک وخجسته باد
پدر با تو، باران بهاری ام را پایانی نیست و بی تو، پرنده ای آشیان گم کرده در جاده های پاییزم. تو که هستی، پنجره، با بالهایی گشوده از آفتاب، باغچه را مرور میکند. با تو، نفسهای مادرانه، تیررس اضطراب و تشویش را مجال نمیدهند. آجر به آجر، ساخته میشوم؛ وقتی پناه دستهای امنت، موسیقی مهربان عشق را به ترنم میآیند.
هوا تاریک بود هنوز ؛ اما کم نیاوردم رفتم تا رسیدم به حلیمی ، بسته بود . با خودم گفتم حالا تا بروم نان بگیرم باز میشود . بچه یازده دوازده ساله شعورش نمیرسید آن وقتها که نانوایی و حلیم دیرتر باز میشوند ! خلاصه ، در صبح برفی با دستهای یخ زده از سرما آنقدر راه رفتم تا ساعت شد هفت ! نان و حلیم بالاخره مهیا شد ، و برگشتم . وقتی رسیدم خانه ، ................
درست حدس زدید، نخستین کسی که بهعنوان نیروی مازاد از سوی آقای رئیس اخراج شد همان مورچه بدبختی بود که روزگاری بدون آقابالاسر داشت کارش را انجام میداد، حالا هم تشخیص کاملا درست بود، زیرا مورچه .... ادامه داستان را بصورت نمایشی زیبا بشنویم
حسین مادر جون تو فقط10 سالته. صبحونه ام نخوردی با شکم خالی نرو مدرسه اونم امروز که ورزشم داری .حالت بد میشه هااا .بیا ناهارتو بخور بعد برو مدرسه مامان گفتم: نه میخوام روزه بگیرم باشه مادر جون روزه بگیر کله گنجشکی بگیر یاد اون روزا بخیر ..یادم نمیاد روزه خورده باشم حتی توی ماه رمضون یک بارم مریض نشدم اون سالهای بچگی کمی سختم بود اما همیشه میگفتم امتحانه خدا داره امتحانم میکنه وتحمل میکردم .... اما حالا چند ساله ...
پدر و پسری مشغول قدم زدن در کوه بودند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد ،به زمین افتاد و ناخودآگاه فریاد کشید: آی! صدایی از دوردست آمد : آی ! پسرک با کنجکاوی فریاد زد: که هستی ؟ پاسخ شنید: که هستی ؟ پسرک خشمگین شد و فریاد زد : ترسو ! باز پاسخ شنید : ترسو ! پسرک با تعجب از پدرش پرسید:
#شمع_امید چهار شمع به آرامی می سوختند، محیط بسیار رمانتیک و در عین حال ساکت بود که کودک صدای آنها را می شنید. اولین شمع گفت : "من صلح هستم، هیچ کس نمی تواند مرا برای همیشه روزگار روشن نگه دارد. فکر می کنم که به زودی خاموش شوم". هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که