مادر! من خدا را نقاشی کردم؛ خدا به شکل بوسههای تو بر پیشانی من بود. مادر! من از آن آخرین بدرقهات تا پشت دیوار بیکسی نوشتم و بغض کردم. مادر! در اینسوی بیخوابی، من هر شب پرنورترین ستاره را تو میبینم. شنیدهام کولهبار دوران کودکی مرا سنگ صبور خویش کردهای. من هم در آن آیینه که دادی یادگاری؛ در آن هر شب تصویری از تبسم تو را میبینم. مادر! ای زیباترین احساس، قشنگترین بنفشه، ستارهام را چندیست گم کردهام...
این را فهمیدهام که بیشتر ماهیها، موقع پیری شکایت میکنند که زندگیشان را بیهوده تلف کردهاند. دائم ناله و نفرین میکنند و از همه چیز شکایت دارند. من میخواهم بدانم که راستی راستی زندگی یعنی اینکه توی یک تکه جا، هی بروی و برگردی تا پیر بشوی و دیگر هیچ، یا اینکه طور دیگری هم توی دنیا میشود زندگی کرد؟ اجرا #اشراقی& #عباسی #سلطانی&#شیما کاری از گروه #سایه_های_سبز