بی خبر آمد تا با دل من قصه ها ساز کند پنهانی. نیست رنگی که بگوید با من اندکی صبر ، سحر نزدیک است: هردم این بانگ برآرم از دل : وای ، این شب چقدر تاریک است! خنده ای کو که به دل انگیزم؟ قطره ای کو که به دریا ریزم؟ صخره ای کو که بدان آویزم؟ مثل این است که شب نمناک است. دیگران را هم غم هست به دل، غم من ، لیک، غمی غمناک است........
از يكى از حكيمان فرزانه شنيدم که مى گفت: هیچ کس به جهل و نادانی خود اقرار نمی کند مگر زمانی که در میان سخن دیگری سخن بگوید. در آن زمان از جهل خویشتن سخن گفته است.
از يكى از حكيمان فرزانه شنيدم که مى گفت: هیچ کس به جهل و نادانی خود اقرار نمی کند مگر زمانی که در میان سخن دیگری سخن بگوید. در آن زمان از جهل خویشتن سخن گفته است.