#اتوبوساتوبوس قراضه زردمون هر روز صد بار می رفت میدون انقلاب. وقت رفتن از کوچه پس کوچه های خیابون های قدیمی می گذشت. سوار که می شدی خلوت بود. بعد کم کم پر می شد از دانشجو و بچه مدرسه ای و آدم های جدی که دنبال کتابای جلوی دانشگاه بودن. و البته پیر زنی عجیب و پر سر و صدا. قدش به زور یه متر بود. باریک بود و لاغر، عین یه بچه ده ساله. آنقدر سبک بود که می شد به راحتی با یه دست بلندش کرد. اینو خوب می دونستم؛ از بس که ما جوون تر ها با صداش از جا پریده بودیم و دستشو گرفته بودیم و با هزار مکافات سوارش کرده بودیم
«می خوام سوار شم».
اینو که هر بار فریاد می زد همه از جا می پریدند. راننده صلواتی می فرستاد و می ایستاد. یه جوون پیاده می شد که سوارش کنه. گاهی همه دسته جمعی می خندیدیم و جابجا می شدیم. گاهی دلمون می سوخت و صدامون در نمی اومد. گاهی هم کسی حرفی می زد که دل همه رو به درد می آورد و فقط سکوت بود و صدای قرقر موتور
اتوبوس...
وادامه داستان را بشنوید با هنرمندی
اقای
#پیمان_محمدیو
خانم
#صفیه_شکوهیتهیه کننده
#حسین_ازادگانادیتور
#بتول_عباسیهمراه ما باشید با
#سایه_های_سبز@GreenShadows6