سلام خدای دلم! امروز قلمم، با پیکر نحیف و کوچکاش، وصف تو را میخواست. امروز قلمم رقصانرقصان بهسوی تو کشیده شد، انگار این رفیق من هم دلش برایت تنگ شده بود.
خدای دلم، میدانی؟ روزهایی میشود که بیباکانه فراموشت میکنم و در گوشهای تاریک از قلبم جا میدهم. آن روزها، همان روزهایی است که سختی و شکستها همچون باری سنگین، شانههایم را خم کرده است. اما باز هم گوشهی دلم سرپیچی میکند و اسم تو را ندا میزند. خدا! خدا! خدا! واژهای که چند وقت با آن بیگانه شده بودم، اما چه آشناترین بیگانهی من است.
میدانی؟ باز هم این دلِ بازیگوش من برنده شد و تو را صدا زد. شرمنده شدم در مقابل تو! اما بالاخره به بار بیحساب همراهت آشتی کردم. من حسات کردم، انگار مرا به آغوش کشیدی و در آغوشت، صدای هقهق اشکهایم تا آسمانها میرسید. آه! فقط منتظر یک صدا زدن من بودی تا کرامت و رحمتت را به من نشان بدهی؟ آخر میدانستی که منِ نادان، هر بار با یک ضربه تو را فراموش میکردم؟ اما حس داشتن و حضورت در گوشهای از دلم جا خوش کرده بود و قصد رفتن نداشت!
خیر، بگذریم! باز هم شرمندهام، باز هم در برابر عظمتت سر تعظیم فرود آوردم. باز هم سپاسگزار بیکرانگی مهرت شدم. باز هم دلِ من تو را دوست دارد، به تو رجوع میکند و تو را صدا میزند. باز هم در نبردی که دل و ذهنم گرفته بود، دلم برنده شد. اما! میدانی که این یگانه شکستی است که برایم شیرین است و دوستش دارم. دوستت دارم، خدا، حتی وقتی گمان میکردم از تو دورم، تو نزدیکتر از هر زمان بودی.
هربار که دلم میگیرد، پناه میبرم به آسمان! انگار خدا از آنجا نگاهم میکند. بادهای پاییزی است، باران است، مهتاب است! رفیق لحظات خوب و بد من!
میدانید؟ بزرگترین لطفی که الله در حق من کرده، این است که زیر آسمان فراخاش زندگی میکنم؛ شاهد طلوع و غروب آفتاب هستم، شبها به تماشای مهتاباش مینشینم و روزها انتظار طلوع آفتاباش را میکشم. هر سال، بیقرار آمدن پاییز هستم تا در عصرهای پاییزی، خود را مهمان چند بیت شعر، فنجانی قهوه و موسیقی بیکلام کنم، تا به واژهها رنگ و روح ببخشم و بنویسمشان.
باران که میبارد، انگار دوباره متولد میشوم. انگار با دانهدانهی گلولههای باران، ناراحتیهایم شسته میشود و در عمق زمین فرو میرود.
من دختری هستم که به دنیای نوین وابسته نیست... روح من به طبیعت گره خورده است؛ به پدیدههای طبیعی کائنات!
با من که بودی، از برندِ لباس و بوتهای تازهمدشده با من حرف نزن. مثلاً میتوانی با من زیر باران بایستی، هر دویمان خیره به مهتاب شویم، انتظار طلوع آفتاب را بکشیم، در مورد کتابهای مورد علاقهمان حرف بزنیم، چند قطعه شعر برای هم دکلمه کنیم و با هم بنویسیم!
خوشحالی من وابسته به همان بادهای پاییزی، بارانهای پیدرپی، طلوع و غروب آفتاب، و خصوصاً خیره شدن به مهتاب است.
هر بار که قلم به دست میگیرم، ذهنم ناخودآگاه میگوید: دختر! بنویس! در مورد مهتابت، در مورد بارانت، در مورد پاییزت! قلم من هیچگاه قرار نیست از نوشتن در مورد اینها خسته شود.
روزانه، بخشی از شکرگزاریهای من، وجود طبیعت است. پاییز که میشود، شب که میشود، مهتاب که نمایان میشود، آفتاب که طلوع میکند، و باران که میبارد؛ دقیقاً زمانیست که قرار نیست کسی خوشحالیام را از من بگیرد.
دوست دارم اسمم را «دختر پاییزی»، «همدم باران» و «عاشق مهتاب» بگذارند! دوست دارم تا ابد به این اسمها صدایم کنند.
و چه زود با انسانهای که درک ما میکنند و درک شان میکنیم، عادت میکنیم. گذشتن زمان را نمیدانیم، حتی من ندانستم چگونه دو ماه به این زودی گذشت. حالا با همدیگر آشناترین هستیم. اینها را بیحدوحصر دوست میدارم. امیدوارم آشناییمان در این کارگاه تمام نشوند و اتفاقات خفن را در مسیر نویسندگی داشته باشیم. فعلا، خوشحالترین و ناراحتترین هستم.
فرشتهی دل من! میدانی شبها و روزها در نبود تو همانند سال میگذرد. صبحها به تماشای طلوع آفتاب مینشینم و عصرها به تماشای غروبش. شبها، ماه چشمکزنان گویا به من لالایی میخواند و مرا به عالم خواب میبرد. تماشای طلوع و غروب آفتاب را به خاطر تو دوست دارم. خیره شدن به ماه را بهخاطر تو دوست دارم. هر بار که به تماشایشان مینشینم، روزهایی یادم میآید که بعد از طلوع آفتاب، جفتمان از خانه بیرون میشدیم و روانهی کافه میشدیم. کتابهای دلخواهمان را میخواندیم و دربارهی شخصیتهای رمان حرف میزدیم. گاهی قهوه و کیک سفارش میدادیم و گاهی خود را مهمانِ چای وطنی و یک حبه قند میکردیم. بعضی روزها در کوچه و پسکوچههای قدیم کابل قدم میزدیم و خاطرات فامیلهایمان را به یکدیگر بازگو میکردیم. یادت میآید همیشه دوست داشتم مجموعهی شعرهای "فروغ فرخزاد" را داشته باشم؟ و تو در یکی از عصرهای سرد پاییزی آن را به من تحفه دادی؟ آه! حالا هرروز یک قطعه شعر را به توی خیالی میخوانم! یک روزی تو هم همانند آفتاب در زندگیام طلوع کردی و به این زندگی سرماخورده و تاریکم روشنی و گرما بخشیدی! اما چرا زود غروب کردی، عزیز من؟ چرا طلوع کردنت حالا به من همچون سراب شده است؟ یادت هست شبهایی که جفتمان خیره به ماه میشدیم و به یکدیگر شعر میخواندیم و زیبایی چشمهای همدیگرمان را به ماه تشبیه میکردیم؟ یادت هست شبهایی که انتظار آمدن ماه را از پشت ابرها میکشیدیم؟ حالا هم هر شب انتظار میکشم تا ماه از پشت ابرها خود را نمایان کند! اما دیگر لذتبخش نیست، دیگر برایم آرامش نمیدهد. ههههه، چه خوشخیال بودم که ماه به من آرامش میدهد، اما بعد از رفتن تو فهمیدم که آرامش اصلی من تو بودی. حضور تو باعث آرامشم میشد. و چه فهمیدنهایی که تلخ و جانسوز است. میبینی که؟ میبینی که من "حتا جای خالی تو را هم دوست دارم، خوشا به حالت"، فرشتهی دل من!