#سرگذشت مهرناز
#قسمت پنجم
مامان مژگان چهار دست و پا رفت دم در و از گوشه چهارچون در سرشو بیرون و برد داد زد لیلا بیا با این دختر کوچولو بازی کن
یکم بعد یه دختر لاغر گندمی اومد بالا
یه تیشرت کثیف قرمز تنش بود با یه شلوار راحتی که یه وجب بزرگتر بود براش و روز پاهاش چین خورده بود
دستمو کشید و گفت بیا بریم
خودمو عقب کشیدم و گفتم نمیام
محکم دستمو ول کرد و گفت به درک و برگشت رفت
مژگان محکم زد تو صورتش و با لحنی که به زور میخواست مهربون نشونش بده گفت
وا لیلا جون این چه رفتاریه
گوشه چادر آنا رو گرفته بودم و رفته رفته استرسم بیشتر میشد
آنا گفت انشاءالله ما فردا شب با خانواده خدمت میرسیم برای صحبتهای تکمیلی
مژگان که انگار چشاش برقی زد زودتر از،مادرش گفت در خدمتیم
مامانش نگاهی بهش کرد و گوشه لبشو با دندون گاز گرفت و مژگان دستپاچه بلند شد و استکانهای چایی رو جمع کرد
آنا و عمه بلند شدن و منم زود پشت سرشون بلند شدم
و از پله ها رفتیم پایین
کفشهای آنا و عمه جفت شده دم در بود اما کفشهای من نبود
عمه گفت وا مهرناز کفشهات کو
مژگان که متوجه شده بود زود رفت سمت در انتهای راهرو و صدای جیغ و داد اومد و بعد کفشهای من دو دستش برگشت
عمه داشت کفشهای منو پام میکرد که نگاهم رفت سمت انتهای راهرو
لیلا گوشه در حیاط وایساده بود و نگاهم میکرد.وقتی دید منم نگاهش میکنم زود رفت تو حیاط
تو راه عمه گفت
چطور بود عمه مامان جدیدت
بغضم ترکید و گفتم من نمیخوام اینو میترسم ازش
عمه گفت نه عزیزم دختر خوبیه بیاد خونه خودتون دوسش میداری.
هر لحظه گریه ام بیشتر و بیشتر میشد
وواقعا هم تو نگاه اول ازش ترسیدم
آنا با حرص رو به عمه گفت اخه اینطور میگن به بچه .اگه شماها اجازه بدین من خودم بلدم چطوری آماده اش کنم
عمه با ناراحتی گفت اینم شبیه ننه عفریتش میشه دیگه کم از دست اون عذاب نکشیدیم و ابرومون نرفت حالا نوبت اینه.
آنا گفت این چه طرز حرف زدنه چرا رو بچه اسم میزاری.این دختر محموده نه اون
حس میکردم تو یه دنیای جدا گیر کردم هیچ کس حرفمو نمیفهمه
برگشتیم خونه و من از استرس وناراحتی رفتم تو اتاق و چادر آنا رو پیچیدم به خودم و خوابیدم
دلم درد میکرد و حس میکردم نفسم در نمیاد
چادرو کشیدم رو سرم و تو خیال خودم کنار مامان و بابام تو خونه خودمون داشتم بازی میکردم
مامان و مثل آنا تصور میکردم مهربون و خانه دار،زنی که به بچه اش میرسید و باهاش بازی میکرد
من تو خیالم دنیایی رو برا خودم ساخته بودم که دوس داشتم و دلم نمیخواست کسی خرابش کنه خوابم برد.
و با حس دستی رو پیشونیم چشم باز کردم.
بابام بود دستش و گذاشته بود رو پیشونیم و رو به آنا گفت این دختر چرا انقد تب داره داره میسوزه
آنا هم اومد نزدیک و چکم کرد و گفت اره خیلی تب کرده
بابا بلندم کرد و گذاشتم پست ماشین
و سوار ماشین شد و بردم درمانگاه.
بعلم کرد و رفتیم داخل
یه خانوم دکتر اومد بالا سرم و تبم و گرفت و گفت تبش زیاده
چند تا آمپول بهم زدن ولی اونقدری بیحال بودم که توان مخالفت نداشتم
تا صبح بابا بالاسرم تو درمانگاه موند
و یکم که بهتر شدم برگشتیم خونه آنا
آنا برای هردومون تو اتاق جا انداخت وباهم دراز کشیدیم
محکم بازوی بابا رو چسبیده بودم و ول نمیکردم حسابی بخاطر تب عرق کرده بودم
بابا گفت چرا نمیری کنار دخترم
با همون چشمای بیحال زل زدم بهش و گفتم میشه برگردیم خونمون
بابا گفت گفت برمیگردیم خیلی زود
گفتم میشه من و تو تنها برگردیم
من نمیخوام اون خانوم هم بیاد
گفت چرا دوسش نداری؟
گفتم یه جوریه ،میترسم ازش
بابا گفت بخواب بعدا باهم حرف میزنیم
کنار بابا بعد مدتها با آرامش خوابیدم
آنا اومد بیدارمون کرد که برا امشب قرار گذاشتیم
بابا گفت زنگ بزن بگو فعلا نمیتونیم بیاییم
انا گفت وا چرا
.بابا گفت یکم تحقیق کنیم بعد
آنا شروع کرد به داد و بیداد کردن که ما آبرو داریم حرف زدیم یعنی چی اخه
بابا گفت چرا انقد زود شما دست بکار شدین
آنا گفت نه صبر کنیم اون زنت بره شوهر کنه بعد تو یکی لنگه همون پیدا کنی باز بدبخت کنی خودت و
بابا کلافه بلند شد و گفت اینبار ببینیم شما چه تاجی میخوایید بزارید رو سرم
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9ادامه دارد...