هوسم رخ به رخ شاه خيال تو نشاند
آن قدر کز رخ شرم تو خجل گرديدم
اسب جرات چو هوس تاخت به جولانگه عشق
من رخ از عرصهٔ راحتطلبی تابيدم
استخوانبندیِ شطرنجِ جهان کی شده بود
صبح ابداع که من مهر تو میورزيدم
هجر چون اسب حريفان مسافر زين کرد
عرصه خالی شد از آشوب و من آراميدم
آن دلارام که منصوبهطرازی فن اوست
بيدقی راند که صد بازی از آن فهميدم
فکر خود کن تو هم ای دل که به تاراج بساط
شاه عشق آمد و من خانهٔ خود برچيدم
"
محتشم"از تو و از قدر تو افسوس که من
پشه و پيل درين عرصه برابر ديدم.
#محتشم_کاشانی