تو تمناے من و جان من و یار منے
پس بمان تا ڪہ نمانم بہ تمناے کسے
من سراپا همہ یڪ جلوه اے از ؏شق توأم
؏شق را جز تو ندیدم بہ سراپاے ڪسے !
#حضرت_مولانا
ڪــانــالــے
بــا زیــبــاتــریــن اشــعــار نــاب
و مــطــالــب ادبــی و...
تـ℘ـمنـای عــ℘ـشـق
آرام بیا زیبا... پنجره خودش برایت باز میشود حیاط خودش را آب و جارو میکند شمعدانی ها به هم نرگس هدیه میدهند و من در چشمانت شعر میریزم آرام بیا زیبا مثل بهار...
یعنی چقدر عاشقت شده ام ... که در آینه تو را می بینم... در جلد سایه ام تو رفته ای... لای کلمات کتابی که می خوانم تو می دوی چای را تو شیرین می کنی... خواب بعد از قهوه را تو می پرانی... مستی بعد از شراب تویی... و لذت رویا تو! یعنی چقدر عاشقم... که همه چیز توست برایم؟! راستش برای خودم نگران نیستم اماحیف نیست .. تو به این زیبایی این همه جا باشی ... و در آغوشم نه؟!
احساسم به تو را چه بنامم؟ دوست داشتن؟ عشق؟ نیاز؟ یا... نمیدانم! نمیدانم! وقتی مجال معنا نمیدهد عطر تنت، با چشمهایت به لبهام بیاموز کلمات را! بگو حسی که دارم نامش چیست؟ بگذار چیزی بگویم که هیچ زنی نشنیده باشد! گونهای ابراز کنم که در کلام هیچ مردی نگنجد! پس چشم هایت را ببند تا پلکهایت را ببوسم و آرام بگویم... به تو حس یک شعر را دارم به شاعرش! حالا مرا با انگشتانت بنویس، با لبهات بخوان و با چشمانت از بر کن! من شعر توام...!
با من ساده سخن بگو... و شعرهایی ساده تر بخوان، من تنها کلامی که می دانم، و تنها شعری که میپسندم این است... که بگویی دوستم داری، با من از دوست داشتنت بگو!
عطر پرتقال می گیرد نفسم از تــو که می گویم نارنجی می شود دنیــایم تــو را که می بینم. و تــو بکرترین منظره ای مثل درخت پرتقالی که در پاییز به بار نشسته باشد! پر از بوسہ پر از دوسـتت دارم...
رفتن که همیشه، دست تکان دادن نیست... رفتن همیشه با خداحافظ گفتن، همراه نیست بله.... می شود بمانی اما رفته ای دور شده ای...! چقدر دورمان پر است، ازمانده های رفته.....
مرا ببر به گردنه های حیران همانجا که همیشه مه در انتظار حضور تــــــــــوستـــ ... آنجا که نمناکی مه را روی صورتت با بــــوسه لمس کردم... آنجا که... اخ یادش بخیر بـــــــوسه در مه ... اوج حیرانی ! مرا هیچ جا نبر بگذار همینجا بمیرم !