بهاربرگهای نونهال، غنچههای نوجوان
رودهای در خروش، چشمههای ناگهان
سبزههای شاد و مست، میزنند دستدست
خندهٔ شکوفهها میرسد به بیکران
ناز گل، هزارها، بارها و بارها
پای جویبارها، بلبلان نغمهخوان
دادهاند دست باد طره را بنفشهها
قاصدک به دشتها، بر سر چمن چمان
من نشستهام ولی پای تو، تن صبور!
لحظهای سخن بگو، خاک! خاک مهربان
دامنت پر از گل است، از دلت ولی بگو
بر لبت شکوفه هست، از غمت سخن بران
یاد کن از آن گلی که به خون دل دمید
آنکه کِشته شد بهار، آن که کُشته شد خزان
در نسیم نوبهار یاد آن نهال کن
آنکه با تبر شکست پیش چشم باغبان
یکدو بیت هم از آن ساقهٔ جوان بگو
آنکه تکهتکه شد زیر تیغ بیامان
از خزان برگها، از جوانهمرگها
از شب تگرگها بر خیال بوستان
دست پیچکی که ماند روی شانههای باغ
غنچهای که وا نشد انتهای داستان
میزبان آخرین! خاکِ مهربان! بگو
چند سینهسرخ شد در دل تو میهمان؟
از شب تبر بگو، از تب خبر بگو
چند لاله مرد در قتلعام حکم خان؟
بر سر کبوتران چند لانه شد خراب؟
خرد شد به پنجهٔ باد چند آشیان؟
در دل سیاه شب تا زند سپیدهدم
خون چند چاوشی بر تو میشود روان؟
تا کجا مسافریم؟ تا به کی نمیرسیم؟
تا کدام قله خاج میکشیم همچنان؟
شد بهار و سرو نیست، -سرفرازِ بر فراز-
باغ مویه میکند در هوای تاسیان
خاک! مادر! ای وطن! پس به سررسید کی
دامن تو پر شود از پرِ سیاوشان؟
کی رود پیالهها دست شادخوارها
کی زنند لالهها استکان به استکان؟
دور جام مِی شود، فصل غصه طی شود
گاه خنده کی شود؟ بر زمین و بر زمان؟
سوخته شبیه شمع اشک و خنده توأمان
حال ماست این بهار، زیر سقف آسمان
#عبدالله_مقدمی