شعر اگر ازتو نگوید همه عصیان باشد
زنده در گور غزلهای فراوان باشد
نظم افلاک سراسیمه به هم خواهد ریخت
نکند زلف تو یک وقت پریشان باشد
سایه ابر پی توست دلش را مشکن
مگذار اینهمه خورشید هراسان باشد
مگر اعجاز جز این است که باران بهشت
زادگاهش برهوت عربستان باشد
چه نیازیست به اعجاز نگاهت کافی ست
تا مسلمان شود انسان اگر انسان باشد
فکرکن فلسفه خلقت عالم تنها
راز خندیدن یک کودک چوپان باشد
چه کسی جزتو چهل مرتبه تنها مانده
از تحیّر دهن غار حرا وا مانده
عشق تا مرز جنون رفت در این شعرمحمد
نامت از وزن برون رفت در این شعرمحمد
شأن نام تو در این شعر و در این دفترنیست
ظرف و مظروف هم اندازه یکدیگرنیست
از قضا رد شدی و راه قدر را بستی
رفتی آن سوتراز اندیشه و در را بستی
رفتی آنجاکه به آن دست فلک هم نرسید
و به گرد قدمت بال ملک هم نرسید
عرش از شوق تو جان داده کمی آهسته
جبرئیل از نفس افتاده کمی آهسته
پشت افلاک به تعظیم شکوهت خم شد
چشم تو فاتح اقلیم نمیدانم شد
آن چه نادیده کسی دیدی و برگشتی باز
سیب از باغ خداچیدی و برگشتی باز
شاعر این سیب حکایات فراوان دارد
چتر بردار که این رایحه باران دارد
#برقعی@kanoonehsheroadab