گله از یار ندارم که چنین مغرور است
سخنم را کند از بر مگر آخر زور است؟
ظلماتی که به چشمان من افتاد نرفت
دیدهام منتظر دیدهٔ در بر نور است
لبم از ماه طلب بوسه به کامم دارد
طلبم را ندهد شک نکنم رنجور است
شاید از ابر وجودم به خیالم رنجید
شایدم شعر کمی قافیههایش شور است
باید از شعر کمی کار طبابت بکشم
کافیست شوی مست دوا انگور است
به همین باد خزانی که به راه افتاده
بدهم بوسه بیارد به تو راهم دور است
سخنی نیست دگر قائله را ختم کنم
لبخند برای تو که امروز دلت مسرور است
"وحید بازرگان"
#غزلیات #بداهه