داستان ابراهیم به روایت قصصالانبیاء(۱)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ«پدر ابراهیم (آزربن ناخور)بود از نسل سام بن نوح،و کارش بتگری بود، و بتخانه در دست او بود و به نزديک نِمرود مقرّب بود و نمرود را ،کَهَنِه گفته بودند که«در این دو سه سال کودکی از مادر جدا شود که زوال ملک تو بر دست او بُوَد» نمرود بفرمود تا هر کودکی از مادر جدا شدی بکشتندی.
چون ابراهیم بیامد، مادرش او را به کوه برد و جایی جُست تنگ و تاريک و ابراهیم را آنجا بنهاد و گفت:« باری،اگر بمیرد من نبینم!» و برفت. ملک تعالى او را بپرورد در آن غار، و نیکو میداشت به قدرت خویش.
چون يک ماه برآمد، مادرش پنهان در آن غار شد، شاد شد و تعجب درماند و این حدیث پنهان میداشت و هر چند روزی برفتی و بدیدی تا ده ساله شد و آن روزگار برگشت و کشتن کودکان بگذشت. پس پدر را از حال او آگاه کرد. پدر ابراهیم را بدید.
ابراهیم پرسید:«خداوند من کیست؟»
-گفت: مادرت.
گفت:«خداوند مادرم کیست؟»
-گفت:منم.
گفت:«خداوند تو کیست؟»
-گفت:نمرود.
گفت:«خداوند نمرود کیست؟»
پدرش ابراهیم گفت:خاموش که او خداوند همگان است.
ابراهیم گفت:« من این نپذیرم!»
آزر مادر ابراهیم را گفت: این پسر را اینجا بگذار، که اگر به شهرش بریم، ما را
در بلا افکند.
برفتند و چند سال دیگر در آن غار بماند تا روزی اندیشه کرد که:«من اینجا چه کنم؟ بروم خدای خورد را طلب کنم و به خدمت او مشغول شوم.» بیرون آمد و جهان را بدید و آسمان و زمین را و گفت:« بی خلاف، این را صانعی ست که آفریده است.»
آن گاه به شهر آمد.و پدر او را نیکو همی داشت و نیز میفرمود که: «این بتان را به بازار میبر و میفروش» و نیز پدرش به بتخانه اندرون بتان کرده بود و او آنجا بودی و هر که به عبادت آمدی، ابراهیم او را گفتی:« این را چرا عبادت میکنید که نشاید؟»مردمان بیامدند و پدرش را گفتند:«پسرت بتان را مینکوهد و میگوید ایشان را عبادت نشاید کرد و تو همه خلقی را بدین میخوانی!!» پدرش بیامد و گفت:«یا ابراهیم این چه سخنان است؟»
گفت:«بیزارم من از تو و از این بتان تو!»
سه سال ببود و همچنان که رسیدی آن بتان را مینکوهیدی، تا پدرش بمرد و به دست عَمَش ماند که (هازر) نام داشت. به دل خویش اندیشه کرد:«چه گونه کنم تا بتان را قهر کنم، تا مردمان بدانند که این بتان چیزی نهاند؟»
و ایشان را عیدی بودی که به دشت بیرون شدندی و چون بازآمدندی آن بتان را عبادت کردندی. آن روز خود را بیمار ساخت و در آن بتخانه رفت، تبر برگرفت و پس همهی بتان را پاره پاره کرد، مگر بت بزرگتر را، و آن تبر، بر گردن بتِ بزرگ نهاد و بیرون آمد. چون مردمان به بتخانه درآمدند گفتند:«این که کرده است؟» و به درگاه نمرود شدند که حال چنین افتاده. گفتند:«میشنیدیم که این ابراهیم همیشه بتان ما را بد میگوید.»
نمرود گفت:بیاریدش!
ابراهیم را پرسید:این تو کردی؟
گفت:«بلکه این بزرگترشان کرد. بپرسید تا بگوید!»
گفت: تو دانی که ایشان سخن نگویند.
ابراهیم گفت:«چهگونه پرستید آن را که از او نه منفعت است نه مضرّت؟»
نمرود فرمود: بروید و هیزم آرید سوختن ابراهیم را، که او را عذاب آتش
خواهم کردن!
چهارم ماه هیزم گِرد میکردند و ابراهیم را بازداشته بودند. آنگاه از زندان بیرون آوردند تا به آتش افکنند، نزديک آتش نتوانستند رفتن از تبش، که سه فرسنگ تبش آتش میرفت. درماندند. ابلیس بیامد به دشمنی،و منجنیق ایشان را آموخت. منجنیق بساختند و در آن منجنیق نهاده بینداختند. چون به میان آتش بیاراميد، ملک تعالى آتش را بر وی سرد گردانید. پس در میان آتش تختی پیدا آمد تا ابراهیم بر آنجا بنشست. حوض آب پیش او پدید آمد، و نرگس و ریاحین گِرد بر گِرد تخت او برست، و حلّهی بهشت بیاوردند تا بپوشید و هیچ کس آنجا نتوانست رفتن، تا سه روز.پس نمرود گفت: یا ابراهیم! این را از کجا آوردی و این آتش تو را نسوخت؟
ابراهیم گفت:«خدای تعالی مرا نگاه داشت.»
گفت: نیکو خدائی است خدای توی اگر من بگروم مرا بپذیرد؟...
ادامه در فرستهی بعدی