#یادداشت_دانشجویی 🔸در بهار زندگی احساس پیری می کنیم...توی تاکسی نشسته بودم و سرم را ناامیدانه به شیشه چسبانده بودم و بیرون را نگاه می کردم.
راننده ، پیرمردِ خوش رو و فهیمی بود. تعجب کرده بودم که با این سن و سال هنوز رانندگی می کند. آن هم با هوش و حواس کامل.
پرسید : فرعیِ چندم برم؟
و من با کمی مکث گفتم : اول ... نه ... نه ... دوم ... !
گفت : انگار اینجا رو زیاد بلد نیستی.
سرم را بردم عقب تر و روی پشتیِ صندلی چسباندم و آرام گفتم ؛ نه، بچه تهران نیستم.
از تویِ آینه نگاهی کرد. شیرازی؟
- نه، کرمانی.
ادامه دادم ؛ آدما بد شدن پدرجان، نمی تونم این اتفاقات را هضم کنم.
در حالی که داشت می پیچید توی کوچه، سری تکان داد و گفت ؛ دوره ی بدی شده پسرم ، اخبار رو نبین و نخون.
گفتم نه، اخبار رو دنبال می کنم ، با اخبار مشکلی ندارم ، از دستِ اوضاع مملکت و آدما عصبی ام ، نباید اجازه می دادن درد و سختیِ این روزا این قدر عوضشون کنه.
داشتم پیاده می شدم ، برگشت و با حالتی که انگار خیلی خوب حالِ این روزهای مرا می فهمید گفت ؛ ولی پسرم ، با سیاست کاری نداشته باش، پیر می شی، جَوونیت، جوونیت حیفه !!!
در حالی که در را می بستم ، نگاهش کردم و با همان صدای گرفته ی ناامیدم گفتم ؛
جوونی چی هست پدرجان ؟! ما که میون بُر زدیم.
ما وسطِ بازیِ بی رحمِ این زمونه، همون آخرایِ بچگیمون پیر شدیم.
مگر چند بهار از عمرمون گذشته که این قدر پاییز و زمستون از سر گذروندیم!؟
مگر ما چند سالمان بود که اینقدر زود پیر شدیم؟
مگر ما چقدر طاقت داشتیم که دائما در حال دویدن باشیم و نرسیدن و جماعتی نشسته رسیدن!؟
مگر ما چند سالمون بود که اینقدر خاطرات تلخ و تجربههای ناخوشایند برای تعریف کردن داریم و در همزیستی با اندوه اینقدر حاذقیم؟
پیر مردای صد ساله اروپایی که جنگ جهانی رو دیدن این همه خاطره تلخ ندارن که بچه های ما تو کودکیشون دارن.
ما کجای این داستان بودیم که موهامون اینقدر زود سفید شده؟!
ما به این ده روز عمر از زندگی سیر آمدیم
خضر چون تن داد حیرانم به عمر جاودان!؟
اینها رو گفتم و وسطِ شلوغیِ آدم ها ناپدید شدم.
#ادبی#انجمن_اسلامی_دانشجویان ☑️ @AnjomanKmu