تویی آنکه سِدرهی مُنتهی ، بُودَت بلندیِ آشیان
به مکان نیائی و جلوهات، به مکان ز مشرقِ لامکان
رسد استغاثهی قدسیان، به درت ز لانهی بینشان
چو به اوج خویش رسیدهای، ز عُلُوّ قدر و سُموشّان
همه هفت کرسی و نُه طبق، شده پایمال تو یا علی
نه همین بس است که گویمت، به وجودِ جود مکرّمی
تو مُنزّهی ز ثنای من، که در اوجِ قُدس قدم نَهی
نه همین بس است که خوانم اَت، به ظهورِ فیض مقدّمی
به کمال خویش معرّفی، به جلالِ خویش مُسلّمی
نه مراست قدرت آنکه دم زنم از جلال تو یا علی
تویی آن که میم مشیّتت، زده نقشِ صورتِ کاف و نون
فلک و زمین به ارادهات، شده بی سکون، شده با سکون
به کتابِ عِلم تو مُندرج، بُوَد آن چه کان و مایکون
تویی آن مُصوّرِ ماخَلَق، که من الظّواهر و البطون
بُوَد این عوالم کُن فکان، اثرِ فعال تو یا علی
تویی آن که ذات کسی قرین، نشده است با احدیتّت
تویی آن که بر احدیّتت، شده مُستند صمدیّت
نرسیده فردی و جوهری، به مقام مُنفردیتت
نشناخت غیر تو هیچکس، ازّلیتت ابدّیتت
تو چه مبدأیی که خبر نشد، کسی از مآلِ تو یا علی
ز بروق طلعت انورت، شده خلق آتش موقده
که بود طلوع و بروز او، همه از مشارق افئده
نه همین شرارهی عشق تو، زده بر قلوب مجرّده
ز جبل عَلَم زده بر شجر، ز محل دیر به بتکده
تو چو مشعلی، که ز نور حق، بود اشتعال تو یا علی
ز کمند کید بلیس دون، دل هر کسی نشود رها
مگر آنکه بسته فؤاد خود بخدا و رسته ز ماسوا
چو کشیده خصم کمند خود، همه جا نهفته و برملا
ز جهات ستّه مرا بود، بمحال کوی تو التجا
که محالِ دشمن دین بود، گذر از محال تو یا علی
نه فرشته یافته در بشر چو تو ذوالکرم چو تو ذوالعفا
نه بشر شنیده فرشته را بچنین صفت بچنین صفا
بخدا ظهور عجائبی چو تو نیست در بشر از خدا
که تعجبست بحق حق، ز تو آن قناعت و این سخا
بطراز سورهی هل اتی، چه نکوست فال تو یا علی
تو که از علایق جان و تن، به کمالِ قُدس مُجرّدی
تو که بر سرائرِ معرفت، به جمالِ اُنس مُخلّدی
تو که فانی از خود و مُتّصف، به صفاتِ ذاتِ محمّدی
به شؤنِ فانیِ این جهان، نه مُعطّلی نه مقیّدی
بود این ریاست دنیوی، غم و ابتهالِ تو یا علی
تو همان تجلّیِ ایزدی، که فراز عرشی و لا مکان
خبری ز گردش چشم تو، حرکات گردش آسمان
دهد آن فؤاد و لسان تو، ز فروغ لوح و قلم نشان
تو که ردّ شمس کُنی عیان، به یکی اشارهی ابروان
دو مُسخّر آمده مِهر و مَه، هله بر هلالِ تو یا علی
هلهای موحّدِ ذاتِ حق، که به ذات ، معنی وحدتی
هله ای ظهورِ صفاتِ حق، که جهان فیضی و رحمتی
به تو گشت خِلقتِ کُن فکان، که ظهورِ نورِ مشیّتی
چو تو در مداینِ علمِ حق، ز شرف مدینهی حکمتی
سَیَلانِ رحمت حق بُوَد، همه از جِبال تو یا علی
نه عجب که خیل کروبیان، همه خادم آمده بردرت
عظموتیان و لهوتیان، شده مات منظر و محضرت
تو چو دیو نفس بکشتهئی، ملک آمده است مسخرت
ز مقام و رتبه چو از ملک، متعال آمده جوهرت
گذرد ز پر فرشتگان، طیران بال تو یا علی
نه عجب که ذوق تکلمت، بکلیم نطق و بیان دهد
نه عجب که شوق تبسمت، بمسیح روح روان دهد
بروان پیر دم جوان، بعلیل تاب و توان دهد
به لحد عظام رمیم را، هیجان فزاید و جان دهد
گذرد نسیم شمال اگر، شبی از شمال تو یا علی
منم آن مجرّد زنده دل که دم از ولای تو می زنم
ره کوه و دشت گرفته ام قدم از برای تو میزنم
به همین نفس که تو دادیم نفس از ثنای تو می زنم
شب و روز حلقه التجا، بدر سرای تو میزنم
نروم اگر بکشی مرا، ز صف نعال تو یا علی
چه اگر مقدر عاصیان شده از مشیّت کبریا
درکات دوزخ جانگزا، که رقم شد از قلم قضا
چو مراست مهر تو مهر دل، ز گنه نترسم و از جزا
تو اگر بدوزخ عاصیان، نشوی بروز جزا رضا
ندهد خدای ملال ما که دهد ملال تو یا علی
نرسید کشتی همتم ز یَمِ غمت بکنارهئی
بشکست فلک مرا فلک بحجارهئی ز اشارهئی
بهمین خوشم که نشستهام بشکستهئی و بپارهئی
چکنم که ز غرق شدن مرا، نه علاج هست و نه چارهئی
مگرم ز غیب مدد کند، یکی از رجال تو یا علی
تو که آگه از نفحات حق، بسرائری و ضمائری
نظر خدائی و مُطّلع، ز بواطنی و ظواهری
تو که بر تمامت انس و جان، ز کرم معینی و ناصری
تو که در عوالم کن فکان، به احاطه حاضر و ناظری
ز چه رو بپرسش حال ما، نشود مجال تو یا علی
بنگر «فؤاد» شکسته را، به دَرَت نشسته به التجا
اگرش بِرانی از آستان، کند آشیان به کدام جا
به سخا و بذل تواش طمع، به عطا و فضلِ تواش رجا
ز پناهِ ظلِّ وسیع تو ، هم اگر رود برود کجا
که محیط کون و مکان بُوَد فلکِ ظلالِ تو یا علی
🔸🔻پ.ن
(۱) : صنم چِگِل: کنایه از مرد و زن زیبا روی. چِگِل شهری است از ترکستان قدیم که مردم آن شهر به زیبایی معروف بودند، ولذا شاعران خوبرویان را به مردم این شهر تشبیه کرده اند
🔸 🌐 دیوان اشعار
#فؤاد_کرمانی، مسمّطها
🔊 صوت
t.me/salehi786/3327🔸🌸 @Elaahy ✨ @Salehi786