خرمشهر عروس ایرانهرگز نامِ تو اینسان خُرم نبوده، و شهر نبوده! هرگز تو اینسان آباد نبودهای. چون اکنون که خرابهای بیش نیستی.
خُرمشهر، شهرِ شهرها، عروسِ تپیده در خون و پاکیزه چون گُلاب، که در جمعِ بندگانِ شَهوَت، گرسنگانِ گوشت، کف بر دهانآوردگان، بدنِ خود را دوشیزه نگاهذداشتی؛ هتکشده، اما سر به مُهر. و نخلهایت زلف پریشان کردهاند، گیسو بریدهاند، در عزایِ عزیزان؛ نخلهایت چون پریان در چنگِ دیوان؛ در بند کشیدهشده، دهان بر سینه نهاده شد، و با این حال کام نبخشیده.
خُرمشهر، چه زیباست شبِ وصل، در آغوشِ دامادانی که تنشان بویِ عرق میدهد، و پوستشان تابیده است چون مِس، و بازوانشان پیچیده چون کُندهٔ تاک؛ دامادانِ همیشه داماد که زَفافِ آنها مرگِ آنهاست.
تو عروسِ ایرانی، عروسِ هزارن داماد؛ زیورِ تو تاریخ است، بویِ فردا میدهی، و کابینِ تو یادگارهایِ قرون است: مهتاب و نخلستان، سیاهیِ کاروانها، و سپیدیِ امیدها، لشکرِ سلم و تور که گم شد در این بیابانِ دود.
هم بر خاک زندگی داری و هم بر آب، خاکت چون غبارِ نشسته بر ضریح است، و آبت چون اشکِ روشن.
کارون کاکُلِ خود را بر ساقِ تو میساید و بر ناخنهایِ تو بوسه میزند، ناخن حنابسته، چون عناب.
و نسیمی که بر تو میوزد نه از شرق است و نه از غرب، از بامِ عاشقان است که انگشتِ خود را بریدهاند و نمک بر آن پاشیده تا خوابشان نبرد.
دیدهبانِ دریچهیِ بلندِ صبح، پریِ دریایی، سیه چشمی که سر از پنجره بیرون آوردهای و دورِ دور را مینگری.
خرمنِ ناز پوشیده در چادرِ نیاز، چشمهایِ خود را مخوابان.
در تو چه میبینیم؟ از تو چه میشنویم، چه میبوییم؟ از سینهیِ پر رازِ تو، صبر و وقارِ تو، بیگناهیِ خاموش چون مریمِ تو.
میبینیم و میشنویم و میبوییم، جوابِ «قادسیه» را، بُرندهترین جواب با نرمترین آوا، پیامِ قرون و اعصار، صدایِ گمشدهٔ دور، بانگِ جرسهها، و آن این است که ایران از پای نمیاُفتد، میتپد و چون قُقنوس از خاکستر خود برمیخیزد؛ مانندِ دُلفین جَست میزند و پیدا میشود و نهان میشود، و باز از نو پدیدار. هر کجا که گمان کنید که نیست، درست همانجا هست، در هر لباس، هر سیما، چه در زربفت و چه در کرباس، چه گویا و چه خاموش.
هزاران هزار صدا در خرابههایِ تو پیچید که: «دیوان آمد، دیوان آمد!» این صدا در خرابههایِ دیگر نیز پیچیدهاست و گوشِ روزگار با آن آشناست؛ ولی دیوان میآیند و میروند، غولان میآیند و میروند، دوالپایان پاورچین پاورچین میگذرند، و آن روندهٔ بزرگ که ایران نام دارد، میماند.
خُرمشهر، دیدهبانِ برجِ بلند، چشم از راه بر مَدار، همه باز میگردند؛ مرغها که از بانگِ خمپارهها رفتند باز میگردند؛ مارها میروند و کبوترها میآیند. مغیلانها میخشکند و لالهها میرویند، و باز نخلها چترهایِ خود را خواهند جُنباند.
و ایران این لوکِ پیر همیشه جوان، چون یالهایِ خود را تکان دهد بادیه میلرزد، رملها و صحراهایِ غَفر میلرزند، سرابها میلرزند، نوشندگانِ نفت که کبابِ سوسمار «مزهٔ» آنهاست، میلرزند.
غباری برخاسته است و سواری در راه است.
“دکتر محمد علی اسلامی ندوشن – ۵ خردادماه ۱۳۶۱”
____
کانال دکتر اسلامی نُدوشن
@dr_eslaminodoushan