خواب بودم نیمه شب در بسترم
سایه ای افتاد ناگه بر سرم
خواب بر چشمم هنوز تحمیل بود
سر بلند کردم که عزرائیل بود
رنگ از رخسار گلگونم پرید
آپ پیشانی به دامانم چکید
دست و پایم ،سست تن خیس از عرق
خس خسی در سینه جانم بی رمق
التماسش کردم و گفتم امان
:گفت امر است از پروردگار آسمان
زندگانی بر سرت پایان گرفت
از تو باید این دقیقه جان گرفت
گفتمش مال و منالم مال تو
تا رها یابم من از چنگال تو
گفت نه هنگامه ی هجران توست
آنچه داری سهم فرزندان توست
سالها از عمر خود دادی هدر
از گناهان کاش میکردی حذر
آن همه فرصت چه کردی تا کنون
حال فرصت از کفت آمد برون
کن وداع با خانمان و زندگی
رو به عقبی با چنین شرمندگی
گفتم اشهد جان من تسلیم شد.
روح من دست ملک تقدیم شد
سخت جانم را برون آورد ملک
ناله ام افتاد در گوش فلک
لاشه ای دیدم زمن در بستر است
چشمهایش بسته و گوشش کر است
صبح شد دیدم عیال و خانمان
آمدند بر بسترم گریه کنان
دخترم میزد به صورت کای پدر
زود بستی از میان بار سفر
آن طرف تر خواهرم خون مـی گریست
داد میزد این مصیبت چیست؟ چیست؟
یک نفر آمد لباسم را درید
آن دگر گفتا که تابوت آورید
غسل میت دادنم خویشان من
در کفن پیچیده کردند جان من
سوی قبرستان روان کردند مرا
اهل منزل صد فغان کردند مرا
زین پس از آنان سرایم دور بود
بعد از اینها منزل من گور بود
بردنم در قبر نهادند در لحد
قبر شد منزلگه من تا ابد
خاک را بسیار بر من ریختند
خود دعایی کرده و بگریختند
آن زمان من بودم و تنگی گور
ظلمتی گسترده بی یک ذره نور
ناگهان آ آمد صدای گفتگو
دو ملك مغضوب دیدم روبرو
گفت برخیز ای فلان ابن فلان
لحظه ی پرسش رسیده است این زمان
اولین پرسش بگو رب تو کیست؟
دومین پرسش بگو دین تو چیست؟
سومین پرسش که بود پیغمبرت؟
کو نماز و روزه، حج اکبرت؟
مانده بودم در جواب آن دو من
مهر خاموشی مرا بد بر دهن
رب...؟؟ نمیشناسم نكردم طاعتش
دین..؟؟ نکردم پیروی یک ساعتش
بی جوابم چون بدیدند آن زمان
برسرم کوبید با گرزی گران
آنچنان گرزی که آتش در گرفت
شعله هایش گور من را بر گرفت
وامصیبت این چه حال است ای رب ما
ناگهان آمد به گوشم این ندا
بنده ی من حب دنیا داشتی
عمر جاویدان به خود پنداشتی
حب عیش و نوش و ثروت بود تورا
پیروی از نفس و شهوت بود تورا
بر نماز خویش کاهل میشدی
روزه می آمد تو غافل میشدی