جمعه که می شود ساعت ها کــِش می آید جمعه که می شود تلمبار غم هایم یک دفعه سقوط می کند و من زیر آواری می مانم که دست هیچ کمک رسانی در آن حوالی نیست جـــمعه که می شود انگار یک هفته از خودم دور مانده بودم جمعه که می شود من همان دخترک گوشه گیری می شوم که سلام گفتنم بــلد نیست ...
پیچیده اش می کنی این قصه سر و ته ندارد این قصه جاریست تا تو هستی و من برایِ هربار دیدنت هزار بار نقشه میکشم... هزار بار زیرِ لب با خود جملاتی می چینم که آخرش ختم خواهد شد ... به لال شدن پیشِ چشمانت...!
جمعه، گاهی شبیهِ دفترچه ی خاطراتی ست که هر بار گوشه ای لم می دهی و ورقش می زنی. و چه می چسبد مرور خاطرات کودکی و آخر هفته هایی که در سهل انگاری کودکانه گذشت. کودکی هایی که در هوای ناب خانه ی پدری سپری شد، و شیطنت هایی که در دل کوچه های خاکی و پر از خاطره، جا ماند. جمعه دلگیر نیست. باید به روزهای خوبِ رسیده و نرسیده فکر کرد، باید خاطرات شیرین گذشته را ورق زد. باید ساده گرفت، باید بی خیال بود.