رمان “بینایی” در حقیقت ماجرای دیگری است برای ساکنان شهری که رمان “کوری” در آن اتفاق افتاده بود. “ژوزه ساراماگو” (Jose Saramago) داستان را با یک انتخابات آغاز می کند. مردم پایتخت تا بعد از ظهر حضور کمرنگی در انتخابات دارند و بارش شدید باران نیز شرایط را دشوارتر کرده است. اما پس از آن مردم به سوی صندوق های رأی راهی می شوند. پس از شمارش آرا، شگفتی دیگری روی می دهد؛ بیش از هفتاد درصد آرا، سفید هستند. این سرآغاز شروع یک بحران و تقابل بین دولت حاکم و مردم پایتخت است.
زمانی که به دنیا می آییم، قراردادی را برای زندگی کردن امضا می کنیم، ولی سال ها بعد، لحظاتی می رسد که از خود می پرسیم چه کسی این قرارداد را به جای من امضا کرده است؟
یکی از نشانه های عشق حقیقی آن است که به تو عشق بورزند بدون اینکه شایستگیاش را داشته باشی.
اگر زنی به من بگوید عاشق توام چون روشنفکری، محترم هستی، برایم هدیه میخری و ظرف ها را هم خوب میشویی، مرا ناامید کرده. چنین عشقی بیشتر عملی خودپسندانه به نظر می رسد.
چقدر دلپذیر است که بشنوی من دیوانهی توام، هرچند که روشنفکر و محترم نباشی. حتی اگر دروغگو، حرامزاده و خودبین باشی.
شاید هر کس نتواند زنجیرهای خود را بگسلد، ولی در عین حال بتواند دوستان را آزاد سازد. هر کس باید آماده باشد که خویشتن را در شعله های آتش خود بسوزاند، چگونه می توان پیش از خاکستر شدن، تازه شد؟