به بهانه زادروز
#غلامحسین_ساعدی .
۲۴ دی
حالا ديگر در سرزمين از ما بهتران است. طعم حقارت را ميچشد. حس ميكند تمام مناعت طبعش را از دست داده است. لبخند يك پيرمرد دائم الخمر يا چشمك يك سبزیفروش يا جواب سلام سرايدار يك خانه، وضع روحی او را از اين رو به آن رو ميكند. از پاسبانی كه كنار گلفروشی ايستاده و سيگار دود ميكند ميترسد، از مامور بیآزاری كه وارد قطار ميشود، از گربهی بچهی همسايه ميترسد، بيمارگونه ميترسد."
ساعدی در فرانسه زيست ولی هرگز با محيط غربت و جامعهی فرانسه اخت نشد. نميخواست زبان فرانسه را بياموزد.
ــ "از روی لج حاضر نشدم زبان فرانسه را ياد بگيرم و اين حالت را يك نوع مكانيسم دفاعی ميدانم. حالت كسی كه بیقرار است و هر لحظه ممكن است به خانهاش برگردد."
ساعدی نمايشنامه نويسی بود كه در طول اقامتش در فرانسه چند نمايشنامه نوشت ولی در پاريس پا به يك سالن تئاتر برای ديدن يك نمايش نگذاشت. سناريستی بود كه در پاريس با همكاری داريوش مهرجويی چند سناريوی فيلم نوشت ولی هرگز به سينما نرفت تا فيلمهای جديد را ببيند. در فكر اين است كه ديگر چه ضرورتی دارد كه در اين سن و سال زبان ديگری را ياد بگيرد؟ كَنده شدن از ميهن در كار ادبی او نيز دو نوع تاثير داشته است:
ــ"نخست اينكه به شدت به زبان فارسی ميانديشم و سعی ميكنم نوشتههايم تمام ظرايف زبان فارسی را داشته باشد. دوم؛ جنبهی تمثيلی بيشتری پيدا كرده است."
در ماه ششم اقامتش در پاريس، خطاب به دوستی مينويسد: "در پاريس هستم. شهر خودكشی و ملال. شهر فاحشهها و دلالها. جان آدم را به لب ميرساند. مطلقا جايی نميروم و ابدا نيز حوصله ندارم. از همه چيز نگرانم. ميزان گريههايی كه در كوچههای تاريك و زير درختها كردهام اندازه ندارد. روزهای اول ورود تمام حضرات به سراغم آمدند. از بختيار بگير تا گروههای عجيب و غريب. آب پاكی روی دستشان ريختم. سر پيری ديگر نميشود با ريش امثال ما بازی كرد. با وجود اين ولكن نبودند و نيستند."
"تا مدتها دست راست و چپ خويش را نميشناسد. چرا كه جا نيفتاده، به خود نيامده، برهوت برزخ را سرايی نيست كه طول و عرضش را بشود سنجيد و چندين فرسنگ در فرسنگ به حسابش آورد. اين دنيا را مرزی نيست. پايانی نيست."
ــ "بنده مدتی است كه مات متحيرم كه عاقبت ما چه خواهد شد؟ يعنی همهاش عمركُشی و در زاويهای نشستن و انگشت تحير به دهان گرفتن؟"
"آواره اگر زنده هم باشد مرده است. مثل مردهای كه ميرود و ميآيد. آه و خميازهاش با هم مخلوط شده، بیدليل و علت انتظار ميكشد. انتظارنامه يا ندای آشنايی، يا انتظار خوابی كه مادر و پدر، يا زن و بچهاش را در عالم رويا ميبيند."
در نامهای به تاريخ بهمن ۱۳۶۱ خطاب به برادرش و همسر او مينويسد:
"اگر ممكن شد عكس بچهها را برای من بفرستيد تا در دخمهی دو متر در دو متری از تماشای صورتشان حس كنم كه هنوز زندهام."
و يا در نامهای ديگر به دوستی نزديك:
"من در يك اتاق دو متر در دو متر زندگی ميكنم. اندازهی سلول اوين. هر وقت وارد اتاقم ميشوم، احساس ميكنم به جای اتاق پالتو پوشيده ام."
پس از دو سال زندگی در پاريس، احساس ميكند كه از ريشه كنده شده است و ديگر هيچ چيز را در ابعاد واقعی نميبيند.
ــ "تمام ساختمانهای پاريس را عين دكور تئاتر ميبينم. خيال ميكنم كه داخل كارت پستال زندگی ميكنم."
از دو چيز ميترسد:
از خوابيدن و بيدار شدن. سعی ميكند تمام شب را بيدار بماند و نزديك صبح بخوابد. در فاصله چند ساعت خواب هم مرتب كابوسهای رنگی ميبيند. مدام به فكر وطن است و خواب وطن را ميبيند:
ــ "تمام شبها را تقريبا مينويسم و صبح ها افقی ميشوم و بعد كابوسهای رنگی ميبينم. تازگی علاوه بر هيكلهای عجيب و غريب، تودهایها و سگهای پاريس هم در خواب من ظاهر ميشوند."
مواقع تنهايی، نام كوچه پس كوچههای شهرهای ايران را با صداي بلند تكرار ميكند كه مبادا فراموش كند:
"تا مدتها به هويت گذشته خويش، به هويت جسمی و روحی خويش آويزان است و اين آويختگی، يكي از حالات تدافعی در مقابل مرگ محتوم در برزخ است. آويختگی به ياد وطن، آويختگی به خاطرهی ياران و دوستان . . . به چند بيتي از حافظ . . . و گاه گداری چند ضربالمثل عاميانه را چاشنی صحبتها كردن يا مزه ريختن و ديگران را به خنده واداشتن."
بخشی از نوشتهی مهستی شاهرخی در مورد
غلامحسین ساعدی/وبلاگ حسین اصل عبداللهی
🆔 @Bookzic