...از خاطرات جبهه در حجمی از میدان مین قدم میزدم دو عدد کبوتر عاشق هم بودند بهار بود آن دور یک خر داشت می چرید فریاد زد هی مردک اینجا میدان مین است کبوتران پریدند و رفتند من پرسیدم اینجا یعنی آنجا که تو ایستاده ای گفت نه من که انجایم خطابم به اینجای تو بود با خود زمزمه می کنم حیف که خری! و او نیز همینطور حیف که خرم! بعد از چند روز که برگشتم زیر آفتاب شدید مهران تکه های خر و چند تایی روباه و گرگ و بوی گس گوشت حیوانات بیچاره! جبهه از دفتر یادداشتها ع-بهار @baharname #علی_ربیعی @Bookzic
***یادی کنم از یک دوست کهزاد یزدانی .... سال ۶۰ خورشیدی از آشفته ترین سالهای زمانه ما بود یعنی از آن سالها یی که من بیاد دارم و الا ما در تاربخ کم از این سالها نداشته ایم تازه دانشگاهها بر اثر انقلاب فرهنگی تعطیل و جنگ هم در اوج خود و درگیری های داخلی مزید بر علت و من آواره از همه جا سرگردان در جاده های بین شهری داشتم می رفتم پیاده بودم شاید کرایه ماشین هم نداشتم ... یه هویی ماشین آبی رنگ استیشنی که آرم وزارت بازرگانی را داشت جلوی پایم متوقف می شود دقت که کردم دیدم راننده دوستی ست که مشغول کار در اداره بازرگانی شهر است سلام و احوالپرسی و خوشحال از اینکه در این زمانه بی سر و سامانی نسل ما ... کهزاد کاری دست و پا کرده ...کهزاد که قلم خوبی هم می زد و افق دیدی بلند و حرفهای قشنگی که همیشه برای گفتن داشت ... کهزاد آرام و صبور و بی حوصله از دار دنیا و زندگی با لبخندی تلخ که همواره بر لب داشت و تجربه های ناخوشایند... اولین چیزی که متوجه می شوم بعد از سوار شدن بر ماشین اما کهزاد همیشه گی نیست تکیده و رنگ از رخسار داده گفتم سلام دوست گرامی ...عجب شانسی توی این داغی آفتاب تو کجا بودی و او فقط آرام گفت سلام علی بفرما بشین ...خوبی و دیگر هیچ و ماشین به راهش ادامه می دهد خیره بر چهره کهزاد که پریده رنگ است و بر جسم ش که بی روح است ...پرسیدم چرا این طور تکیده شده ای دوست! گفت علی چند مدتی ست سرطان خون دارم و ظاهرا امید به زندگی برای من دو ماههای بیش نیست. ..به آرامی و استوار حرف می زد و من گوش به حرفهای عمیق و دقیق او داده بودم که علیرغم بیماری سخت پر از نور امید بود در آن روزهای زشت وبد فرجام و من بیقرار و گریزان از زمانه و او از فلسفه زندگی می گفت بی آنکه حسرتی بر زبان آرد و چاره و راه درست زیستن و من سراپا گوش بودم مثل کسی که تسلیم محض است در برابر اراده ای که درد و رنج جسمانی را به چالش می کشید ..پرسید علی چکار می کنی ..می خواستم چیزی بگویم اما در برابر نگاه نافذش قفل شده بودم و او شروع کرد به دلداری من و آخرین کتابی را که خوانده بود تفسیر می کرد کتاب پر خواننده آن سالها ..گذر از رنج ها ...من فقط گفتم آره کتاب را خواندم اما شرایط اجتماعی ما فوق گذر از رنج هاست سری به تایید تکان می دهد و ما به مقصد رسیده ام بی حرف و حدیثی داریم عاشقانه تر از همیشه از هم خداحافظی می کنیم هیچ کدام در برابر زندگی تسلیم نبودیم نه او که بعد از دو ماه از دنیا رفت و نه من که هنوز ادامه دارم..... از دفتر های گذشته ع-بهار #علی_ربیعی @baharname @Bookzic
حوصله کن خیابان! تااندکی عاشق شوم چون صدای دوپرنده که گم شدند در حصار این همه هیاهو می خواهم مثل جاده مسافری را ببرم که اینک پرنده ای تنهاست در جاده #علی_ربیعی ع-بهار @baharname @Bookzic
موش و گربه ای که من دیدم! سر ظهری و آسمان نیمه ابری تهران از خانه خارج می شوم به جهت پارک نوردی هنوز چند قدمی نرفته ام که زیرا ماشین پراید همسایه صحنه جالب و شاید هم عجیبی نظرم را جلب می کند ...گربه ای چاق و چله در کنار موشی به همچنین با کمال مهربانی و صفا مشغول تناول تکه های گوشتی هستند که معمولا همسایه ها پشت در برای حیوون کی ها می گذارند ..عادت پسندیده ای که برایم لذت بخش است همچنانکه مقداری هم ارزن و جو برای پرنده ها می ریزند ...درب هرخانه ای اول بامدادی معمولا این تکه گو شت ها و ارزن ها را می بینی و دراین میان پرنده ها و گربه ها و کلاغها ی همه چیز خوار گرسنه نمی مانند اما دیدن هم نشینی صمیمانه موش و گربه بر این سفره در زیر پراید شاهکار اخیر طبیعت است که باید آنرا ارج گذاشت که زمانه صلح حیوانات هم فرا رسیده است اما از صلح آدمی خبری نیست ..تازه چه احترامی بین این دو حاکم بود هر کدام به خوردن خود مشغول بی آنکه موش بترسد و گربه بخواهد شاخ و شانه بکشد .... تهران #علی_ربیعی (ع-بهار) @baharname ___ @Bookzic
ورود به وادی #فلسفه در نهایت بر زخم های آدمی نمک می پاشد و بر حیرت او می افزاید.... تفاوت علم و فلسفه نیز در این است که علم نوعی کنجکاوی ست نسبت به پدیده های ناشناخته و فلسفه هزارتوی سردرگم آدمی را به چاه ویل ناکجایی ختم می کند که تازه اول راه عزلت و تنهایی وفقر آگاهی ست که هیچ تقصیری متوجه آدمی نیست مگر غول مهابت آمیزی که جهانش می نامیم.....
....ایران را از یاد نبریم ازولایت خراسان شهر سبزوار روستای دولت آباد همراه و هم نشین با محمود دولت آبادی که حرکت می کنی روی به سمت جنوب غرب به خوزستان و اهواز در کناره رود کارون جنب خانه ای قدیمی در حاشیه رود می رسی می ایستی نشانه ها را می پرسی آره همین جاست خانه احمد محمود نویسنده جنوبی گویی از میانه یک سیب سرخ عبور کرده ای این همه راه را ، این دوبرادر خراسانی و خوزستانی چقدر شبیه هم هستند در قلم و آرزو و رنج و دورافتاده گان را کی کنند یاد ! راستی که هر دوی این شرقی و غربی وطن پشتوانه یک فرهنگند با بار مسئولیتی همگن ،یکی شرح درد ملتی می دهد از روستاهای سبزوار ،یکی دل به غوغای مردمی در کناره کارون وشهر اهواز می سپارد وعجیب این ادبیات روستایی و شهری آنجا که به عدالت اجتماعی و واقع گرایی می رسند ید واحده ای می گردند برای تفسیری و تغییری نو از جهان که گل محمد کلیدر و خالد همسایه ها نیز هردو برادران همین سرزمین هستند که از کاوه آهنگر تا ارش و سهراب و اسفندیار ادامه راه بوده اند .. از مقاله رنج نوشتن #علی_ربیعی (ع-بهار) @baharname @Bookzic
شب بی ستاره بی مهتاب از پیادهرو افق خسته میگذرد برگها در انتظار باد خزانی که بیفتند خیابان گیج در بوی گس گازوئیل تنفس عمیق سیگار ! تیتر بی محابای روزنامه کیهان!
و مردم مثل درختان بی فصل مثل آسمان بی ابر در ماههای آخر سال گم شدهاند کلاغ پر کشید و رفت عوعوی سگان خاطره شد طبیعت هم مرغ مایوسی ست که سینهاش بوی ترانه نمیدهد باری برادرم سهراب!