“مهاجران روی جادههای بزرگ پخش میشدند و گرسنگی و فلاکت در چشمهایشان دیده میشد. نه وسیلهای داشتند که بهخاطر آن، دیگران ارجشان بگذارند و نه راهی برای این کار میشناختند. چیزی نداشتند جز انبوه خود و نیازمندیهای خود. وقتی که کاری برای یکنفر پیدا میشد، ده نفر معرفی میشد و ده نفر با سلاح کاهش مزد یکدیگر را میزدند. -اگه این یارو با سی سنت کار میکنه من با بیست و پنج سنت کار میکنم. -اون با بیست و پنج سنت کار میکنه؟ من با بیست سنت حاضرم. -صبر کنین… من گشنمه. من با پونزده سنت کار میکنم. من برا یه شکم خوراکی کار میکنم....