سعی میکنم فکر نکنم، یا اقلا کمتر فکر کنم تا بتوانم زنده بمانم، تا به سرم نزند و پاک خودم را نبازم. نشستهایم و تماشا میکنیم. میترسم که آخرِ کار چیزی به اسمِ ایران فقط در تاریخ بماند و نه در جغرافیا..
“مهاجران روی جادههای بزرگ پخش میشدند و گرسنگی و فلاکت در چشمهایشان دیده میشد. نه وسیلهای داشتند که بهخاطر آن، دیگران ارجشان بگذارند و نه راهی برای این کار میشناختند. چیزی نداشتند جز انبوه خود و نیازمندیهای خود. وقتی که کاری برای یکنفر پیدا میشد، ده نفر معرفی میشد و ده نفر با سلاح کاهش مزد یکدیگر را میزدند. -اگه این یارو با سی سنت کار میکنه من با بیست و پنج سنت کار میکنم. -اون با بیست و پنج سنت کار میکنه؟ من با بیست سنت حاضرم. -صبر کنین… من گشنمه. من با پونزده سنت کار میکنم. من برا یه شکم خوراکی کار میکنم....
حیف که از نعمت خواندن محروم شدهای. یادم نمیرود که «خوشههای خشم» را با چه پشتکار و مشقتی خواندی، آن هم با آن عینک ناجور که سرگیجه میگرفتی و بعدها معلوم شد که مناسب چشمهایت نیست. روزی حداکثر سه چهار صفحه. به آخر آن کتاب ششصد صفحهای که رسیدی، اوّلش را فراموش کرده بودی و از من پرسیدی و من هم عوض جواب، پرتوپلا میگفتم و کفر تو درمیآمد. وقتی چاپ دوم کتاب درآمد، باز خواندنش را از سر گرفتی. این هم نوعی دیوانگی مادری است که آدم، مطالعه کتابی را که پسرش ترجمه کرده، در هر تجدید چاپ از سر بگیرد. نمیدانم اگر کتاب را خودم نوشته بودم چه میکردی!