شب هول، رمانی تحسین برانگیز است که باید از نویسنده آن #هرمز_شهدادی، بابت این جاه طلبی در نوشتن قدردانی کرد. این رمان برای اولین و آخرین بار در بهار سال ۱۳۵۷ منتشر شد و از آنجا که انتشار آن همزمان با اوضاع پرآشوب ایران در آن سالها بود، خوب شناخته نشد. شب هول به سبک سیال ذهن، وقایع تاریخی و اجتماعی ایران را در زمینه ای از داستان بازگو می کند و به بررسی نقش روشنفکران می پردازد. داستان با دو شخصیت اصلی پیش می رود که یکی روشنفکر و استاد دانشگاه است و دیگری یک لُمپن به تمام معنا. هدف داستان نشان دادن این واقعیت هست که روشنفکری ایران ریشه در گنداب دارد و هر دو شخصیت به نحوی افرادی خشمگین هستند که خشم استاد دانشگاه متوجه درون و خشم دیگری که مامور ساواک است، متوجه بیرون است. به نظر نویسنده، انقلاب مسیر خشم را از درون به بیرون تغییر می دهد و آدمهای محروم ناگهان بر ترس خود چیره می شوند و به آتش خشم، همه را می سوزانند.
اندكي پيش از نيمه شب برفي دكتر صادق آريان خواب عجيبي ديد . خواب ديد كه بازارچه درخونگاه مردابي از خون بود . اوايل شب ، خواب و خسته ، او فقط خوابهاي كهنه روزهاي كهنه زندگي زير گذر درخونگاه را مي ديد : بيست و هشت سال پيش كه چهارسالش بود . بازارچه سقف دار شلوغ بود . تيغه هاي آفتاب از روزنه سقف ستوني از گرد و خاك جلوي سقاخانه ساخته بود . گداي كور و ابله رو پاي ديوار سقاخانه چمباتمه زده بود . جلال نمد يخ فروش با صداي گرفته و مريضش داد مي زد :« ييخ!»
🔸یک عاشقانه ی آرام در مورد گیله مردی مبارز و سیاسی است که عاشق عسل دختر آذری زیبا و سیاسی مسلکی می شود . کل کتاب روند و مراحل و برنامه ریزی های زندگی مبتنی بر عشق این دو نفر می باشد. قوت اصلی کتاب همان لحن و بیان فوق العاده زیبای نویسنده ی این کتاب یعنی آقای نادر ابراهیمی است.
📎 توضیحات: بخشی از این رمان : ديشب دوباره داشتم خواب ميديدم خواب آن شبي كه رامين رفت تو خواب هم داشتم فكر ميكردم چرا رفت؟ما كه با هم دعوامون نشده بود. يعني چند ماهي بود كه اصلا جروبحثمون نشده بود كاري هم نكرده بود كه بهش برخورده باشه و مثل هميشه بره تو لك و قهركنه...پس چرا ؟ دلم مي خواست سرش داد بزنم و بپرسم چرا؟مگه من چه گناهي كردم؟مگه تقصير منه؟ بعد تو خواب ناگهان خشم و غضبم جايش را به يك جور خونسردي غير قابل باور داد با خودم گفتم: رفت كه رفت به درك!مگه خودم چلاقم كه نتونم زندگيمو اداره كنم... بعد ياد نيما افتادم و دلم يخ كرد آنقدر يخ كردم كه تمام پوست بدنم مثل پوست مرغهاي پركنده دون دون شد.با نيما چه ميكردم؟چطوري سركار ميرفتم؟ به كي ميسپردمش كه مثل خودم دلش بسوزه؟ بعدش بغض كردم بايد فاتحه كار از بيرون را مي خواندم هيچ جايي نبود كه نيما را بزارم آنجا و با خيال راحت بروم سركار . پس چطوري بايد خرج زندگيمون را ميدادم؟توهمون خواب دلم براي مظلوميتم سوخت و براي تنهايي بي رحمانه ام به گريه افتادم همان طور كه گريه ميكردم دلم براي رامين هم ميسوخت كه از خانه رفته و تنها مانده بود گريه ميكردم بي آنكه بترسم كسي صدايم را بشنود بي آنكه نگران شوم الان همه دلشان خنك ميشود پيش خودشان يا شايد بلند بند ميگويند((خود كرده را تدبير نيست مگه ما بهت نگفتيم كسي كه صلاحش را نميدونه حقشه هر چي بكشه....)) هر چي گريه ميكردم بيشتر دلم سبك ميشد دلم ميخواست همون طوري گريه كنم تا آخر دنيا تا وقتي كه راحت و خالي بشوم اما بعد از خواب پريدم نفس نفس ميزدم صداي نفسهايم آنقدر بلند بود كه بي اختيار با دست روي دهنم را گرفتم تا نيما را بيدار نكنم دلم نميخواست بدخواب شود آنوقت هر دو بيچاره مي شديم دستم را روي صورتم كشيدم و از خيسي چشمهايم دريافتم كه واقعا گريه كرده ام و سبك نشده بودم بدتر غصه دار شده بودم غم دنيا روي سرم خالي شده بود كمي در جايم غلت زدم بلكه دوباره بخوابم به نيما نگاه ميكردم كه شستش را مي مكيد و بريده بريده نفس مي كشيد رويش را مرتب كردم و روي نوك پا از اتاق بيرون آمدم .