@Bookzic🍃🌸🍃#داستانهای_شاهنامه#قسمت_هشتاد_و_پنج#رزم_رستم_و_سهرابهر دو به آوردگاه رفتند و با شمشیر به جنگ پرداختند . تیغها ریز ریز شد پس با عمود باهم جنگیدند . عمودها هم شکست و زره های هردو پهلوان پاره شد . تنهایشان پر از عرق و لبهایشان خشک بود .همانا حیوانات بچه های خود را می شناسند اما انسان فرزند خود را با دشمن فرق نمی گذارد .
رستم با خود گفت : تا کنون نهنگی چون او ندیدم . جنگ دیو سپید در برابر این جنگ هیچ است. پس هردو به سوی هم تیر انداختند ولی زره مانع تیر می شد پس تصمیم گرفتند کشتی بگیرند اما بی فایده بود . سهراب با گرز به کتف رستم زد که او از درد به خود پیچید اما بالاخره چون دیدند از پس هم برنمی آیند رستم به سپاه توران زد و سهراب هم به سپاه ایران حمله کرد و بسیاری از سپاهیان را کشتند اما رستم فکر کرد ممکن است به کاووس زیانی برسد پس غرید و به سهراب گفت : چرا جنگ با من را رها کردی ؟ سهراب گفت : تو ابتدا به توران حمله بردی.
رستم گفت شب شده است فردا با هم کشتی می گیریم پس وقتی برگشتند سهراب به هومان گفت که فردا حساب او را می رسم .رستم نیز ابتدا با گیو درباره قدرت سهراب سخن گفت و بعد نزد برادرش رفت پس از صرف غذا و آب به زواره گفت : اگر من فردا کشته شدم ناراحت مشو و قصد جنگ با آنها را مکن و به زابل نزد زال و رودابه برو و آنها را دلداری بده و بگو نریمان و سام و فریدون و جم همه مردند بالاخره روز مرگ هرکسی فرا می رسد و کسی جاودان نیست.
خورشید که سرزد تهمتن ببر بیان پوشید و به دشت نبرد رفت . سهراب به هومان گفت : هرچه بیشتر به او نگاه می کنم فکر می کنم که او خود رستم است و من نباید با او بجنگم .هومان گفت : من بارها با رستم جنگیده ام او رستم نیست . سهراب گفت دیر نشده است حالا می بینی با او چه می کنم.
وقتی رستم از چنگ سهراب رها شد به طرف آب رفت و سپس نزد خدا نیایش کرد و به یاد سالهای گذشته افتاد که نیروی زیادش باعث دردسرش می شد و از خدا خواسته بود از نیرویش بکاهد اما حالا که در برابر سهراب قرار گرفته بود گفت: ای خدا همان نیروی گذشته ام را به من بازگردان .
سهراب خفتان پوشید و به دشت نبرد آمد و با روی شاد به رستم گفت : دیشب چطور گذشت ؟ بیا بنشین با هم صحبت کنیم و دل از جنگ بشوییم . من دلم به تو کشیده می شود . من از نام تو بسیار پرسیدم اما نام تو را به من نگفته اند پس تو نامت را پنهان مکن . رستم گفت این سخن ها را رهاکن و
دوباره به سوی میدان جنگ رفت و با هم گلاویز شدند این بار رستم سهراب را به زمین زد پس خنجر کشید و سینه او را درید .
سهراب در آخرین دقایق زندگی گفت : مادرم نشان پدرم را به من داد ولی من جانم به لبم رسید و او را ندیدم ولی تو بدان پدرم هرجا که باشد انتقام خون مرا از تو می گیرد چون بالاخره این خبر به رستم می رسد .
وقتی رستم این سخن را شنید چشمش تیره شد و مدهوش به او گفت : از رستم چه نشان داری؟ رستم من هستم پس نعره زد و گریان شد و موی از سر کند . وقتی سهراب دانست که او رستم است گفت : بند جوشن مرا باز کن و مهره خودت را که به مادرم دادی ببین . رستم اشک می ریخت ولی سهراب به او گفت : جای گریه نیست حالاکه من می میرم ترکان هم کارشان تمام است کاری کن که شاه قصد جنگ باآنها را نکند که آنها به خاطر من به جنگ آمدند.
سپاه ایران نگران رستم بود .رستم خروشان و نالان بر رخش نشست و نزد سپاه آمد . سپاهیان با دیدن او شاد شدند ولی از ناراحتی او تعجب کردند . زواره از او سؤال کرد : چه شده است؟ رستم ماجرا را بازگفت و توسط برادرش به هومان پیام داد: من با تو جنگ ندارم اما تو بودی که باعث مرگ پسرم شدی . هومان پاسخ داد : من گناهی ندارم هجیر بود که تو را به او نشناساند . رستم عصبانی نزد هجیر رفت و خواست سرش را ببرد اما بزرگان واسطه شدند و او را از مرگ نجات دادند .
@Bookzic🍃🍃🌸🍃🍃@hakimtoosi