#حکایتچوپانی تعریف میکرد:
سالها پیش من و چوپان دیگری به نام فتحالله که همسن پدر من بود، گلهی روستا را به چرا میبردیم.
مرز ده ما با ده مجاور یک رودخانه پر آب بود.
بین دو ده از سالیان دور بر سر ورود گوسفندان به مراتع یکدیگر اختلاف زیادی بود که گاهی به زد و خورد هم
میکشید.
یک روز از سر غفلت گلهی ما از رودخانه گذشت و به مراتع دشمن رسید!
ناگهان هیکل درشت و غضبناک غضنفر، چوپان آن ده نمایان شد ...
گلهی ما را مصادره کرد؛
و گفت:
یکی از شما بیاید این ور آب تا گله را
آزاد کنم.
ما از نیت اصلیاش آگاه بودیم؛
فتحالله به من گفت:
تو برو ...
من گفتم: میترسم مرا کتک بزند.
فتحالله گفت: خودش و هفت جدش غلط میکند حتی اگر نگاه چپی به تو کند ..!
القصه من لرزان لرزان از رود گذشتم و
به نزد غضنفر رسیدم؛
ناگهان مرا گرفت و چوبش را به علامت زدن بالا برد!!!
فتحالله از آن سوی رود داد زد و گفت: اگر مردی و تخم پدرتی بزنش تا ببینی چه سرت بیاورم!!!
غضنفر ترکهی گز را چنان به پای من زد که جیغ من به هفت آسمان رسید.
غضنفر رو به فتحالله کرد و گفت:
دیدی زدمش و تو هیچ غلطی نکردی!!
فتحالله گفت فلان فلان ... اگر یکبار دیگر بزنیش دودمانت را ریشهکن
میکنم؛
اینبار غضنفر چنان با ترکه به پشت
من کوبید که خون از پوستم بیرون
زد و گفت: بفرما بازم زدمش ...
فتحالله این بار گفت:
فلان فلان شدهی قرمسا ...
نه خیر ...
من دیدم اگر رجزخوانی فتحالله
ادامه پیدا کند غضنفر مرا نابود
خواهد کرد ...
شروع کردم به التماس که ببخش؛
غلط کردم و تعهد میدهم دیگر گله
وارد مراتع شما نشود.
غضنفر آخرین ترکه را البته کمی آرامتر بر کپل ما کوبید و رفت.
من؛ دست و پا و پشت شکسته گله را راندم و به نزد فتحالله آمدم؛
داشتم بیهوش میشدم که شنیدم فتحالله میگفت:
به روح پدرم قسم اگر یک بار دیگر تو را کتک زده بود؛ مادرش را به عزایش
مینشاندم!
من از هوش رفتم ...
حالا
حکایت رجزخوانی تندروهای داخلی و ترامپ است،
و ملت بیچارهی ما ...!!!!!
#ناشناس@Bookzic