@Bookzic#تاریخ_ایرانگفتوگوی خواندنی با کاشف جام حسنلو
عمو امام قلی محمدی حسنلویی میگوید: داشتم با قدرت زمین را کلنگ میزدم که ناگهان متوجه شدم کلنگ به یه چیز فلزی برخورد کرد؛ بین خودمان بماند، همین کج بودن جام هم حاصل کلنگ بنده است.
به گزارش سرویس فضای مجازی خبرگزاری فارس به نقل از سایت ندای ارومیه، کمتر کسی پیدا می شود که "عمو امام قلی محمدی حسنلویی" را در شهر نقده نشناسد.به همت نوه اش محسن، که او هم از خانواده خبرنگاران استان می باشد، فرصتی پیش آمد که با کاشف جام حسنلوی معروف گفت و گویی داشته باشیم و داستان و جزئیات کشف جام زرین حسنلو را از زبان عمو امام قلی آن جویا شویم.
امام قلی که دیگر برف روزگار بر محاسنش نشسته و مردی سال خورده است در خصوص جزئیات کف جام حسنلو می گوید:
سال 1334بود که مسئولیت کاوش در تپه حسنلوی نقده را به گروهی آمریکایی سپردند.البته می گفتند که این کار مشترکا با گروهی از
ایران در حال انجام است،اما واقعیت چنین نبود و مسئول اصلی کاوش در تپه را آمریکایی ها بر عهده داشتند.
تپه حسنلو و کاوش در آن از سال ها پیش منبع درآمد جوانانی چون من بود. تعداد زیادی از جوانان نقده ای و روستاهای دور و نزدیک در محل تپه مشغول کار بودند.آمریکایی ها هم افراد باهوش و ظریف دست را برای انجام خاک برداری این منطقه استفاده می کردند.
برخی ها روز مزد بودند،برخی ها هفته ای و برخی ها هر ماه حقوق می گرفتند.چند سالی بود که در تپه مشغول کار بودم. خارجی ها از من خوششان می آمد، هم کارم ظریف بود و هم به سبب حضور چند ساله در تپه به زبان انگلیسی مسلط شده بودم.
سال 1337 بقایای ریز و درشتی از تپه بیرون می آمد که ما را رفته رفته به وجود چیز هایی در محل امیدوار می کرد. دروغ چرا! راستش دوست نداشتیم چیزی پیدا شود، میترسیدیم چیزی که می خواهند پیدا کنند و کار ما هم تعطیل شود. دوست داشتیم تا قیامت هی گود برداری کنیم و چیزی پیدا نشود.
اگر اشتباه نکنم روز چهارشنبه بود، سرکارگر ها هرکدام قسمتی از تپه را به یکی از ماها میسپردند و می گفتند،کار شما تا یک هفته همین است. من هم قسمت اعظم کار یک هفته ای خودم را به پایان رسانده بودم،ایرانی ها زود کار را تعطیل کرده بودند اما آمریکایی ها ول کن کار نبودند،خودشان هم بو هایی برده بودند که حتما چیزی به زودی پیدا خواهد شد.کلا سه نفر از ایرانی ها در تپه باقی مانده بودند و بقیه به خانه ها برگشته بودند.
دوستم گیر داده بود که بیا برویم، بقیه اش را فردا مبکنیم،دیر می شود، تا شب نمیرسیم ها...
گفتم،نه تو برو، من این قسمت را هم تمام کنم تا فردا زودتر به خانه برگردم. دوستم رفت و من هم مشغول کار شدم.از ایرانی ها فقط یکی از مدیران گروه باقی مانده بود.
داشتم با قدرت زمین را کلنگ میزدم که ناگهان متوجه شدم کلنگ به یک چیز فلزی برخورد کرد.بین خودمان بماند،همین کج بودن جام هم حاصل کلنگ بنده است. بالاخره کندم و کندم تا جام را بیرون کشیدم، خاک اجازه دیده شدن جام را نمی داد،فقط فهمیدم که فلزی است،نمیدانستم از جنس طلاست!با لباسم قسمتی از جام را پاک کردم،بله جام از جنس طلا بود.
جام را در دست گرفته و از گودال خارج شدم و رفتم پیش آمریکایی ها،اسم یکیشان رابرت بود،اصلا هم از قیافه اش خوشم نمی آمد. یک بار یکی از بچه ها را زده بود. رابرت با دیدن این صحنه تا حد انفجار خوشحال شد و سریعا با آمریکایی های دیگر وارد چادر شد.
پس از دقایق طولانی بیرون آمد و گفت:آفرین ، آفرین تو حتما جایزه خوبی میگیری.خوب حالا بیا داخل! رفتم داخل چادر. خیلی عجیب و غریب از من پذیرایی کردند و تحویلم می گرفتند. رابرت کمی فارسی بلد بود و من هم انگلیسی،گفت:من میخواهم معامله خوبی با بکنم. مقدار خوبی جایزه در اختیار تو بگذاریم و تو از پیدا شدن این شیء به هیچ کسی هیچ چیزی نگو! حتی به سرگروهان ایرانی!
گفتم:آخر به من گفته اند که هر چیزی پیدا شد،بیا و به مسئولان ایرانی اطلاع بده.
گفت:گفتم که،پول خوبی برایت می ماند. برو و تا فردا فکر کن.این پول ها را ببین. ده برابرش را به تو میدهیم.
از چادر که بیرون آمدم، یک راست رفتم پیش سرگروه ایرانی و ماجرا و حرف های رابرت را برایش تعریف کردم،صورتم را بوسید و گفت:این اجنبی ها میخواهند این را هم از ما بدزدند اما اینبار نمیگذارم.
فردای آن روز گروهی از ارومیه به تپه آمده بودند.جام را در داخل جعبه ای گذاشته و از دست آمریکایی ها بیرون کشیدند.رابرت هم چپ چپ نگاهم میکرد.
از فردای آن روز کار در محل برایم سخت شده بود.آمریکایی ها خیلی اذیتم می کردند.پعد از چند هفته، از طرف تهران و دربار جوایز نفیسی برایم فرستاده شد و بعد از چند ماه رابرت و دوستانش تپه را ترک کردند.
امام قلی بعد از آن در اداره میاث فرهنگی استخدام شد و نهایتا در سال 1371 بازنشسته شد.
از وی پرسیدم:بعد از آن روز ها جام را ندیده ای؟