از کارل ياسبرس، فیلسوفی اندیشمند و انسان دوست که خود در نفرت از فاشیسم، رنج غربت را به جان خریده و لمس کرده بود در مورد مهاجر گفته است: "هر چه از وطن اصلیاش دورتر میگردد احساسی افراطی نسبت به وطن خود پیدا میکند؛ یا بیاندازه نسبت به وطن خود نفرت پیدا میکند یا به صورت افراطی شیفته و عاشق آن میگردد."
286_ اهدافم را چگونه انتخاب کردم؟ انتخاب، انتخاب، امان از این واژهی دلخواه عاقلان و فیلسوفان! پسربچههای پنج، ده و حتا بیست ساله زندگی خود را انتخاب نمیکنند. نمیدانم چطور باید به این پرسش فکر کنم! اهداف؟ اهداف در فرهنگ ما هستند، در هوا شناورند. آنها را استنشاق میکنی. من هم مانند هر پسربچهای با تنفسشان بزرگ شدم..! همهی ما میخواستیم از محلههای بوگندویمان خارج شویم و پیشرفت کنیم، در دنیا ترقی کنیم و به موفقیت، ثروت و احترام برسیم. این چیزی بود که همه میخواستند! هیچ یک از ما به انتخاب عمدی اهدافمان نپرداختیم، آنها وجود داشتند: فرجام بدیهی زمانهام، مردمم و خانوادهام بودند. * با اندکی تغییر در اسامی
250_ سخت است آزادانه سخن گفتن و خود را تخلیه کردن و همزمان مراقب کلمات خود بودن که مبادا نامی که نباید، بر زبان جاری شود! ______
252_ نیچه گفت: شاید یک مرد، تنها با مرد بودن میتواند زنانگیِ وجود یک زن را آزاد کند. _______
260_ چطور به او بفهمانم مشکلاتش تنها به این دلیل بروز میکند که آنچه را نمیخواهد ببیند، از نظرش پنهان نمیکند؟ افکار بیارزش، همچون قارچ در ذهنش میروید تا در نهایت بدنش را فاسد کند. امروز که اینجا را ترک میکرد، پرسیدم اگر ابتذال نابینایش نکرده بود، چه میدید؟ به این ترتیب راه را نشانش دادم. آیا آن را در پیش خواهد گرفت؟ آمیزهی غریبی است؛ هوشمند ولی بی بصیرت، بی ریا ولی به کجراهه افتاده. آیا از دورویی خود آگاه است؟ میگوید من یاریاش میکنم. مرا میستاید. آیا میداند چقدر از تحسین بیزارم؟ که لطف دیگران پوستم را میخراشد و خوابم را پریشان میسازد؟ آیا از آن دست انسانهایی است که تظاهر به داد و دهش میکنند، تنها به این خاطر که به مواهبی دست یابند؟ من موهبتی به آنان نخواهم داد. آیا از آن گروه است که حرمت مینهند تا محترم شمرده شوند؟ آیا بیش از آن که بخواهد خود را دریابد، در پی دریافتن من نیست؟ 《نباید چیزی به او بدهم! به دوستی که در رنج است، مکانی برای آرمیدن پیشکش کن، ولی زنهار که بستری سخت برایش فراهم آوری!》
114_ نه، این طور نیست که کمتر از معمول اعتماد کرده باشم. در واقع، اشتباه من، اعتماد بیش از اندازه است. من آمادگی ندارم و نمی توانم از عهده ی اعتمادی دوباره برآیم.
120_ نیچه: گاهی آموزگاران باید سخت گیری کنند. پیام های دشوار را باید به مردم داد، زیرا زندگی دشوار است، مردن نیز.
برویر: آیا باید مردم را از این انتخاب که چگونه با مرگ روبرو شوند، محروم کنم؟ به چه حقی باید چنین نقشی را ایفا کنم؟ نه، این وظیفه ی یک پزشک نیست... در واقع وقتی بیشتر فکر میکنم، حتا در مورد لزوم سخت گیری آموزگاران هم باشما موافق نیستم، مگر نوع خاصی از آنها، مثلا یک پیامبر.
نیچه با هیجان گفت: بله، بله، یک آموزگارحقایق تلخ و پیامبری که عوام او را نمی پسندند. من چنین تصوری از خود دارم. دکتر برویر، شما زندگی خود را وقف راحت تر کردن زندگی دیگران کرده اید، و من در مقابل، زندگی ام را به دشوار ساختن زندگی جمع نامریی شاگردانم اختصاص داده ام.
برویر: ولی خاصیت حقیقتی که مردم آنرا نمی پسندند چیست؟ دشوارتر کردن زندگی؟ وقتی امروز صبح بیمارم را ترک میکردم، به من گفت: "خود را به دست خداوند می سپارم." کسی نمیتواند بگوید که این اعتقاد، شکلی از حقیقت نیست.
نیچه برخاست و گفت: کسی نمیتواند؟ من جرات ابراز چنین نظری را دارم!
بروبر: ولی نمیتوانم این را به او بگویم. حتا وقتی میخواهم با او صادقانه خداحافظی کنم، باز هم لبخند تصنعی امیدبخشی بر لب دارم. هرگز به مرگ بیمارانم عادت نمیکنم.
فروید: کاش هیچ یک از ما به چنین چیزی عادت نکنیم. امید یک ضرورت است و چه کسی غیر از ما باید آنرا زنده نگه دارد؟ برای من، سخت ترین بخش طبابت همین است. گاهی شک میکنم درست از عهده ی این "وظیفه" برمی آیم یا نه. مرگ بسیار قدرتمند است و روش درمانی ما، خصوصا در علم اعصاب، بسیار ضعیف.... باید امروز بودی و می دیدی که وستفال و مایر بر سر محل دقیق سرطان مغز، چه بحثی می کردند، آن هم درست در پیش روی بیمار..! این منازعه بر سر محل ضایعه، حقیقت اصلی را از نظر پنهان میکند: این که بیماران ما می میرند و ما پزشکان از درمانشان عاجزیم!
بروبر: و زیگ، تاسف در این است که دانشجویان استادی مثل وستفال، هرگز نمی آموزند که چگونه به یک بیمار رو به مرگ آرامش دهند.
📖 وقتی نیچه گریست ✍#اروین_د_یالوم ترجمه: دکتر سپیده حبیب
25_ "نمیدانم چه مقدار از عمرم را تنها با نگاه نکردن و یا نگاه کردن و ندیدن از دست داده ام." دیروز برای قدم زدن به اطراف جزیره ی مورانو رفته بود و وقتی پیاده روی اش به پایان رسید، هیچ ندیده بود؛ چیزی از آن همه زیبایی ثبت نکرده بود، هیچ تصویری از شبکیه به قشر مغز منتقل نشده بود. تمام افکارش متوجه برتا بود... با خود اندیشید: "آیا سرنوشت من این است؟ آیا مقدر شده صحنه ای باشم که خاطره ی برتا چون بازیگری تا ابد برآن نقش آفرینی کند؟" 🆔@Bookzic
بخشی از پریشانیِ تو، ناشی از یک خشم مدفون شده است. چیزی در تو هست؛ نوعی ترس و کم رویی که اجازه ی ابرازِ خشمت را نمیدهد. به جای آن به فروتنی ات می نازی!
نوعی پاکدامنی اجباری برای خود پدید آورده ای. احساسات را در عمق مدفون می کنی، و چون دیگر خشمی را تجربه نمیکنی، تصور میکنی یک قدیسی! فرو خوردن خشم، انسان را بیمار میکند.
شاید هر کس نتواند زنجیرهای خود را بگسلد، ولی در عین حال بتواند دوستان را آزاد سازد. هر کس باید آماده باشد که خویشتن را در شعله های آتش خود بسوزاند، چگونه می توان پیش از خاکستر شدن، تازه شد؟