#ایست_قلبی
#قسمت33
ماشین را از پارکینگ بیرون برد،
آهنگ مورد علاقه اش را گذاشت و به سمت خانه بی بی
گل رفت.
صدای زنگ موبایلش بلند شد، با عجله جواب داد.
آرام: جانم الی؟الهه: الی و کوفت، حدست درست بود. رفته
خونه بی بی گل.
آرام: بی ادب، پس چرا جواب نمی داد؟
الهه: گوشیش تو اتاق بوده و داشته با بی بی گل حرف می
زده.
آرام: باشه عزیزم، ممنونم. برو دیگه بغل شوهرت بخواب
بیچاره منتظرته. فقط نگفتی قضیه چی
بوده؟
الهه: چشم الان می پرم تو بغلش، می گم فوضول خانم. پنجشنبه خونه بی بی گل می بینمت.
آرام: برو بابا تا اون وقت منتظر بمونم، از خودش می پرسم.
الهه: ای بمیری که انقدر فوضولی، فردا برات می گم. بذار
برم دیگه!
صدای بوق های پی در پی، نگاهش را به سمت ماشین
کنارش کشاند و توجهش به پسری که
اشاره می کرد پنجره را پایین بدهد، جلب شد.
با صدای الهه رویش را برگرداند و به رانندگی اش ادامه
داد.
الهه: الو صدامو داری؟ با توام آرام.
آرام: جانم عزیزم؟
الهه: می گم کجایی؟ تو بیرونی؟
آرام هول کرده گفت:آرام: تو رو خدا دعوام نکن. باید پویا رو ببینمش، باهاش
حرف دارم.
الهه: ای لجباز، تو دیگه کی هستی؟ من ساعت ده شب می
ترسم برم بیرون، به خدا پویا راست
می گه که تو سرتق و لجبازی.
آرام: بازم بگو عزیزم، چیزی دیگه ای هم هست بگو
خجالت نکش! این گردن من از مو باریک
تر!
الهه: ای درد بگیری، نمی خواد زبون بریزی. زود برو تو رو
خدا، الان کجایی؟
آرام: وای الهه از خونه ما تا اونجا راهی نیست، دارم می
رسم اگه تو بذاری. رسیدم بهت پیام
می دم، کاری نداری؟الهه: یا باید نگران تو باشم یا پویا. پس خبرم بده. شب
خوش.
با ترس پشت سرش را با آینه نگاه می کرد که هنوز زانتیای
مشکی رنگ دنبالش بود، مجبور
شده بود کمی راهش را دورتر کند تا دست از سرش
بردارد، می ترسید تا خانه بی بی گل
دنبالش بیاید.
خیابان خلوت شده بود و جرات زنگ زدن به پویا را
نداشت؛ ولی اگر مشکلی پیش می آمد ...
به فکر علی افتاد، می دانست اخلاق بهتری دارد و سرزنشش
نمی کند .
با استرس اسم علی را در موبایلش سرچ کرد؛ ولی وقتی به
آینه نگاه کرد، زانتیا به سمت خیابان
دیگری پیچید و از دیدش ناپدید شد، نفس حبس شده اش را بیرون فرستاد
🍁 ادامه دارد....
░⃟⃟🌸@benamepedar_madar