و گفت اصلاً هر جایی میخواهی باش ولی یادت باشد روی این تخت حتا به غلط هم نمی نشینی شب ها هم میتوانی روی زمین بخوابی حوا گفت چشم حوا از اطاق بیرون شد هجران روی تخت اش نشست موبایلش را پیش چشم اش گرفت یک هفته ای میشد که صدای مرسل را نشنیده بود دلش برای عشق اش تنگ شده بود شماره اش را گرفت صدای خسته ای مرسل را پشت خط شنید که گفت بلی با شنیدن صدای مرسل قلبش فشرده شد آهسته گفت سلام مرسل خوب هستی؟ مرسل جواب داد شکر خوب هستم خودت خوب هستی پدر جانت بهتر شده؟ هجران جواب داد شکر خوب است دلم برایت تنگ شده بود چرا اصلاً برایم تماس نگرفتی مرسل گفت نمیخواستم ترا در تصمیم ات دو دل بسازم خواستم با آرامش تصمیم بگیری هجران چیزی نگفت مرسل پرسید راستی چی تصمیم گرفتی؟ هجران گفت چی تصمیم باید میگرفتم؟ من از تو دور شده نمیتوانم مرسل پرسید پس حرف پدرت چی؟ هجران گفت در مورد آن موضوعات فکر نکن بزودی نامزد میشویم مرسل لبخندی زد و گفت این یک هفته بالایم خیلی سخت گذشت فکر کردم شاید چیزی که پدرت گفته را قبول کردی هجران صدای پای را شنید با عجله گفت ببین مرسل من بعداً برایت تماس میگیرم حالی کمی کار دارم و موبایل را قطع کرد دروازه باز شد و حوا با دخترش بهاره داخل اطاق شد حوا به هجران دید و گفت میبخشی مزاحم شدم باید لباسهای بهاره را تبدیل کنم هجران چیزی نگفت حوا گوشه ای اطاق رفت و مصروف دخترش شد یکماهی از آن روز میگذشت هجران به ارتباط اش با مرسل ادامه داده بود و به او در مورد نکاح اش با حوا چیزی نگفته بود چون میدانست اگر مرسل بداند یک لحظه هم با هجران نمیباشد هجران هم نمیدانست تا چی وقت این موضوع پنهان میماند ولی تنها چیزی که او نمی خواست از دست دادن مرسل بود آنروز بعد از اینکه از خواب بیدار شد به مرسل پیام صبح بخیری فرستاد و لباس هایش را گرفته از اطاق بیرون شد تا دوش بگیرد چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای زنگ موبایلش بلند شد حوا از جایش بلند شد و به سوی تخت هجران آمد چشم اش به موبایل هجران خورد موبایل را گرفت با سوادی کمی که داشت اسم روی صفحه را به سختی خواند و اخم های پیشانی اش بیشتر شد دکمه ای اوکی را زد و موبایل را در گوش اش گرفت پشت خط صدای مرسل را شنید که گفت بلی عزیزم صبح بخیر حوا گفت سلام شما؟ مرسل گفت ببخشید من هجران را کار داشتم حوا گفت من خانم هجران هستم بفرمایید کاری با همسرم داشتید؟
موبایل قطع شد حوا دوباره موبایل را در جایش گذاشت و از اطاق بیرون شد به آشپزخانه رفت شگوفه مصروف آماده کردن نان چاشت بود نزدیک اش رفت و گفت اگر از تو بخواهم عکس های عشق برادرت را برایم نشان بدهی این کار را میکنی؟ شگوفه پرسید منظورت چی است؟ حوا گفت میخواهم ببینم این مرسل که شوهرم شب و روز همرایش در تماس است چی قسم است شگوفه گفت از این موضوعات بگذر کاری به آنها نداشته باش حوا گفت کاری ندارم فقط میخواهم ببینم دختری که با مرد متاهل در ارتباط است قیافه اش هم مثل کارش خراب است یا خیر شگوفه که از شنیدن اینگونه حرف های حوا حیرت زده شده بود به دفاع از برادرش و مرسل شروع کرد و گفت ببین حوا جان برایت احترام دارم اما خودت هم میدانی کسی که بین هجران و مرسل آمده تو هستی اینکه بخاطر دور نشدن از دخترت به این نکاح تن دادی مجبوری ات را درک میکنم حالا هم یک گوشه ای از بودن با دخترت لذت ببر کاری به کار برادرم و مرسل نداشته باش که برایت بد میشود حوا که انتظار داشت شگوفه از او طرفداری کند از جواب شگوفه عصبی شد چشمانش پر از اشک شد و گفت مرا درک نمیکنی تا وقتی که در موقعیت من قرار نگیری شگوفه دیگر چیزی نگفت و حوا هم مصروف شستن ظروف شد دو هفته ای میگذشت که هجران نمیتوانست با مرسل تماس برقرار کند شماره ای مرسل خاموش بود هجران هر روز به پوهنتون مرسل میرفت ولی مرسل به پوهنتون هم نمی آمد آنروز هم نزدیک پوهنتون مرسل ایستاده بود که چشم اش به مرسل خورد با عجله به سویش دوید و مقابلش ایستاده شد مرسل با دیدن هجران خواست او را نادیده بگیرد که هجران گفت ترا به سر جنازه هجران ات همرایم حرف بزن چرا اینطور میکنی مرسل ایستاده شد و گفت برایم دروغ گفتی تو با حوا نکاح کردی هجران تکانی خورد و گفت تو از کجا میدانی؟ مرسل جواب داد چی فرقی میکند از کجا میدانم مهم این است که تو نکاح کردی ولی برای من دروغ میگویی هجران گفت مجبور بودم پدرم مریض بود مرسل گفت من نمیگویم که چرا حرفی که پدرت زد را قبول کردی ولی اینکه با دروغ با من ادامه دادی قلبم را بیشتر شکسته, هجران گفت من ترا دوست دارم نمیتوانم از تو دور شوم خودت میدانی مجبور شدم این پیوند را قبول کنم ولی به الله قسم هیچ حسی به این زن ندارم مرسل گفت حتا اگر حس نداشته باشی باز هم خانم ات گفته میشود و من هیچ وقت با مرد متاهل بوده نمیتوانم و به راه اش ادامه داد هجران دوباره سر راه اش ایستاده شد و گفت اگر...
ساعت دو بعد از ظهر بود که هجران به اتفاق پدر و مادرش به سوی خانه ای حوا حرکت کردند وقتی داخل خانه شدند چشم هجران به حوا افتاد لباسی زیبای بر تن کرده بود و صورتش را خیلی ساده فیشن کرده بود با تنفر به او دید و دوباره چشمانش را به زمین دوخت نکاح شان بسته شد و همه دوباره به خانه برگشتند وقتی داخل خانه شدند حوا بکس لباس هایش را گرفته به طرف اطاق هجران رفت و با انگشت اش آهسته به دروازه زد و داخل اطاق شد کسی در اطاق نبود بکس لباس هایش را گوشه ای گذاشت و روی تخت نشست مادر هجران داخل اطاق شد دختر حوا در آغوش اش بود حوا از جایش بلند شد و دخترش را از بغل خشو اش گرفت مادر هجران گفت دخترم میخواهم همرایت صحبت کنم با هم روی تخت نشستند حوا گفت میشنوم مادر جان بفرمایید مادر هجران با ناراحتی گفت میدانم تو و هجران هر دو مجبور شدید که با هم ازدواج کنید تو بخاطر دختر ات و هجران هم بخاطر حرف پدرش خواستم بگویم شاید هجران همرایت رفتار خوب نکند ولی تو حوصله کن برای پسرم وقت بده تا این اتفاق را قلباً قبول کند حوا دستش را روی دست مادر هجران گذاشت و گفت مادر جان برای تان وعده میدهم هر کاری میکنم تا هجران خوشحال باشد مادر هجران لبخندی تلخی زد و گفت امیدوار هستم همینگونه شود حالا تو استراحت کن هجران بیرون رفته شاید تا چند ساعت دیگر برگردد و از اطاق بیرون شد سه روزی از اینکه هجران به خانه نیامده بود میگذشت حتا شایان هم نمیدانست که هجران کجا است آنروز حوصله ای مادر هجران به سر رسید و به سوی خانه شایان حرکت کرد زنگ دروازه را فشار داد خواهر کوچک شایان دروازه را باز کرد مادر هجران گفت دخترم برادرت شایان جان خانه است؟ در همین لحظه شایان به حویلی آمد و چشم اش به مادر هجران خورد نزدیکتر آمد و گفت مادر جان شما اینجا بفرمایید داخل بیایید مادر هجران گفت پسرم هجران کجاست؟ راست بگو هجران از تو چیزی پنهان نمیکند شایان گفت بخدا قسم که به من نگفته کجاست من هم به همه رفیق های مشترک ما زنگ زدم ولی هیچ کس خبر ندارد شایان کمی فکر کرد و ادامه داد ولی حدس میزنم کجا باشد مادر جان شما با من بیاید
همراه با مادر هجران به سوی خانه ای مرسل حرکت کردند همینکه زیر اپارتمان مرسل رسیدند چشم مادر هجران به موتر پسرش خورد از موتر پیاده شدند و به سوی موتر هجران رفتند هجران داخل موتر خوابیده بود شایان آهسته به شیشه ای موتر زد هجران تکانی خورد و از خواب بیدار شد چشم اش به شایان و مادرش افتاد از موتر پیاده شد و پرسید شما اینجا چی میکنید؟ مادرش دستی به صورت پژمرده ای پسرش کشید و گفت جان مادر خود چرا میخواهی مادرت را از بین ببری؟ چرا این کارها را میکنی؟ میدانی چقدر نگرانت بودم هجران گفت دست خودم نیست نمیتوانم در خانه ای که آن زن به عنوان خانمم است نفس بکشم به سوی کلکین اطاق مرسل دید و ادامه داد اینجا جای من است من به اینجا تعلق دارم مادرش گفت بیا به خانه برویم اینگونه مرا زجر مده دست هجران را گرفت و به سوی شایان دید و گفت خدا از تو راضی باشد پسرم تو به خانه برو من با هجران به خانه ای خود میرویم شایان به هجران گفت میتوانی رانندگی کنی؟ هجران سرش را به علامت بلی تکان داد و مادرش را سوار موتر کرد خودش هم پشت فرمان نشست و به سوی خانه حرکت کرد در مسیر راه مادرش گفت با حوا بدرفتاری نکن او هم مثل تو بیگناه است هجران پوزخندی زد و گفت او بیگناه نیست میدانست من عاشق کسی دیگر هستم میتوانست این نکاح را رد کند مادرش گفت او بخاطر دخترش مجبور شد هجران داد زد بخاطر اینکه از دخترش جدا نشود رویاهای من را از بین برد او یک زن خودخواه است میدانی چیست مادر مطمین باش همانطور که برادرم جوان مرگ شد من هم میمیرم چون با این زن خودخواه نکاح کرده ام از او نفرت دارم مادرش ساکت به پسرش دید همان پسری که قبل از این موضوعات حوا را همانند شگوفه دوست داشت ولی حالا او را مسبب قتل رویاهایش میدانست. به خانه رسیدند هجران به سمت اطاقش رفت همینکه دروازه اطاق را باز کرد چشم اش به حوا خورد که گوشه ای اطاق روی مُبلی نشسته و در مبایل حرف میزند و میخندد با دیدن هجران گفت مادرجان بعداً برایت زنگ میزنم حالا هجران جان آمده مبایل را قطع کرد و از جایش بلند شد هجران داخل اطاق شد و گفت تو اینجا چی میکنی؟ حوا مبایلش را روی میز آرایش اش گذاشت و گفت اینجا اطاق من هم است اینجا نباشم کجا باشم؟ هجران پوزخندی زد گفت تا ده میشمارم از اطاق من گمشو بیرون حوا گفت پدرت خودش برایم گفت که بعد از این میتوانم با شوهرم یکجا باشم اگر میخواهی من از این اطاق بروم برو با پدر جان حرف بزن هجران با شنیدن اسم پدرش دستش را محکم به دیوار زد...........