#رمان_قتل_یک_رویا #نویسنده_فاطمهسونآرا #قسمت سی و چهارم
به آدرسی که برایم داده بودند رفتم داخل شفاخانه شدم و از بخش پذیرایی در مورد مصطفی پرسیدم بعد از چند لحظه خودم را داخل اطاق عاجل دیدم مصطفی با صورتی که شناسایی اش سخت بود و بدن زخمی روی بستر شفاخانه خوابیده بود نزدیکش شدم و آرام صدایش زدم چشمانش را باز کرد با دست زخمی اش دستگاهی آکسیجن را از دهن اش دور ساخت و به سختی گفت یلدا به وعده ام وفا کردم پای خودم را از آن موضوع بیرون کردم من ناخواسته داخل آن موضوع شدم به سر تو قسم به سر اولادهای ما قسم یک روپیه که پیدا کردیم حرام نیست من بی گناه هستم آکسیجن اش را دوباره به دهانش گذاشتم و گفتم من بالایت باور دارم فعلاً باید استراحت کنی باید خوب شوی من و اولادهایت برایت نیاز داریم به سختی خودم را کنترول میکردم دیدن مصطفی در آن حالت برایم خیلی سخت بود درست است من اوایل عاشق مصطفی نبودم ولی او را دوست داشتم او مرد زنده گی من بود شوهرم بود بدون او حتا نمیتوانستم زنده گی ام را تصور کنم دوباره آکسیجن اش را دور کرد و گفت یلدا همیشه ترا دوست داشتم تو چطور ؟ هیچ وقت نگفتی دوستم داری دستم را روی صورت زخمی اش کشیدم و به گوشه ای پاره شده ای لبش رساندم و گفتم من هم دوستت دارم مرد من خیلی دوستت دارم مصطفى لبخندی کم جانی زد و گفت حالا میتوانم راحت بمیرم مواظب اولادهای ما باش گفتم اینگونه حرف نزن تو خوب میشوی مصطفی ساکت بود حرفی نمیزد به چشمانش نگاه کردم باورم نمیشد چشمانش بی فروغ شده بودند صدای قلبش ایستاده شده بود با نگرانی از اطاق بیرون شدم و داکترها را صدا زدم داکتری خودش را به من رساند خواستم حرف بزنم صدایم بیرون نمیشد با دستم به اطاق مصطفی اشاره کردم داکتر به طرف اطاق رفت ولی من حرکت کرده نتوانستم چند لحظه همانجا ایستاده بود سرم سنگین شده بود روشنی چشمانم کمتر میشد و بلاخره بی هوش شدم وقتی به هوش آمدم خودم را روی تخت شفاخانه دیدم مادرم پهلویم نشسته بود همه چیز یادم آمد از مادرم پرسیدم مصطفی کجاست ؟ چطور است ؟ مادرم سرش را پایین انداخت و با گوشه ای چادرش اشکهایش را پاک کرد دوباره پرسیدم ولی جوابی نشنیدم با عجله از اطاق بیرون شدم و در تلاش پیدا کردن اطاق مصطفی بودم ولی اطاق او خالی بود همه به سویم نگاه میکردند مثل دیوانه ها از هر کسی سراغی او را میگرفتم تا اینکه مادرم محکمم گرفت....