#رمان_قتل_یک_رویا #نویسنده_فاطمهسونآرا #قسمت سیو دوم
میخواستی شکم من و مادرت را با پول حرام سیر کنی من نمیدانم تصمیم مادرت چی است ولی من دیگر در این خانه نمیباشم دیگر با تو زنده گی ام را ادامه نمیدهم و به طرف اطاقم رفتم یکس ام را گرفتم و لباسهایم را داخلش انداختم که دستم کشیده شد مصطفی گفت وعده داده بودی ترکم نمیکنی به سویش دیدم و گفتم قبل از آن تو برایم وعده های داده بودی روی زانویش نشست و پاهایم را گرفت و گفت خواهش میکنم نرو برایم یک چانس دیگر بده وعده میدهم اینبار همه چیز را درست میسازم گفتم دیگر حنایت پیش من رنگی ندارد بکسم را گرفتم و خواستم از اطاق بیرون شوم که بکسم را از دستم گرفت و گفت لطفاً یلدا در این حالت دستم را رها نکن برایم شش ماه وقت بده برایت زنده گی بسازم که میخواهی پرسیدم در این شش ماه چی کار میکنی ؟ گفت هر کاری باشد میکنم ولی قول میدهم پول حرام نه بلکه حلال باشد گفتم درست است یک چانس دیگر هم برایت میدهم خانه ای که از پدر به مصطفی مانده بود فروخته شد و نیمه پولش در قرضهای او رفت و با نیم دیگر پولش به یک اپارتمان کوچک دو اطاقه در منطقه ای دور افتاده ای نقل مکان کردیم و مصطفی هم هر روز دنبال کار میرفت و زنده گی سختی را میگذراندیم درسهای من هم تمام شد ولی مصطفی اجازه نمیداد جایی کار کنم تا کمک دستش باشم چندی نگذشت که من حمل گرفتم و مصطفی هم بعد از خبر شدن از این موضوع به دبی رفت و چند ماهی آنجا کار میکرد پنج ماه بعد دوباره به کابل آمد و وضع زنده گی ما به یکبارهگی تغیر کرد مصطفی در یک منطقه ای که آدمهای ثروتمند زنده گی میکردند یک خانه به نام من خرید و بزودی صاحب موتر هم شدیم مصطفی هم کاری موتر فروشی را آغاز کرد و درآمد خوبی داشت برای اینکه به من ثابت کند که همه پولی که به خانه میاورد حلال است مرا به موتر فروشی اش برد مصطفی که تنها مکتب خوانده بود بخاطر اصرار من در یکی از پوهنتون های شخصی درس را شروع کرد ما صاحب دختری زیبای شدیم که مصطفی اسمش را برکه گذاشت برکه دختر چشم عسلی که علاقه ای شدیدی به مصطفی داشت و اگر بگویم بیشتر از من با مصطفی خو گرفته بود دروغ نگفته ام...