#رمان_قتل_یک_رویا #نویسنده_فاطمهسونآرا #قسمت سی و یکم
بعد از رفتن شان خاله سارا چادری اش را در سر کرد و رفت تا مصطفی را پیدا کند من هم که نمیتوانستم دست روی دست بگذارم از خانه بیرون شدم تا اگر سراغی از مصطفی بدست بیاورم تمام روز در کوچه و سرکها گشتم هیچ کسی از مصطفی خبری نداشت و بیشتر اهالی منطقه ای ما اصلاً مصطفی را نمیشناختند ساعت پنج شام بود که خسته دوباره به طرف خانه حرکت کردم وقتی دروازه را زدم چند لحظه بعد خاله سارا دروازه را باز کرد آهسته پرسید کجا بودی دختر ؟ جواب دادم خاله جان رفتم تا مصطفی را بیالم گفت من رفته بودم تو چرا رفتی ؟ خواستم جواب بدهم ولی صدای مصطفی اجازه نداد داخل حویلی رفتم مصطفی را با چهرهای غضبناک دیدم نزدیکم شد و پرسید کدام گورستان بودی ؟ جواب دادم برای پیدا کردن تو رفته.... ادامه ای حرفم را سیلی محکمی که به صورتم زد خورد و داد زد زود به اطاقت برو نمیخواهم چهره ای منحوس ات را ببینم من که از این وضعیت خسته شده بودم گفتم نمیروم این زنده گی من هم است هر بلای که سر تو بیاید بالای من و خاله سارا هم میاید تو قمار زدی قرضدار شدی میدانی اگر تا آخر هفته پول شان را ندهیم باید این خانه را خالی کنیم تو چی حق داشتی که این خانه را گرو بگذاری مگر نگفته بودی که مادرت با پدرت در این خانه زنده گی میکردند پس این خانه حق مادرت است که یک عمر پدرت را تحمل کرد چرا اصلاً به فکر زنده گی من و مادرت نیستی روزها نبودی فکر میکردم وظیفه داری شبها ناوقت خانه میایی یکبار فکر نکردی که در خانه ات دو خانم تنها زنده گی میکنند تو مسوولیت داری هم در مقابل من هم در مقابل مادرت وعده کرده بودی که اگر از اینجا نروم مرا خوشبخت میسازی من هم بالایت باور کردم پس چی شد آن خوشبختی که در موردش حرف زده بودی چرا ما خوشبخت نیستیم مصطفی روی زمین نشست و سرش را میان دستانش گرفت و گفت من همه اینها را بخاطر خوشبختی تو میکردم یلدا فکر میکردم اگر یکبار هم برنده شوم میتوانم با پولش یک کار را شروع کنم ولی بدبخت شدم گفتم با پول قمار کی خوشبخت شده که تو نفر دوم باشی ؟ میخواستی شکم من و مادرت را با پول حرام سیر کنی...