#رمان_قتل_یک_رویا #نویسنده_فاطمهسونآرا #قسمت بیست و هشتم
تا اینکه پدرم چاقو خورد و آنروز تو به خانه ای ما آمدی با دیدن تو شعله آن عشق دیرین تازه شد من هیچ چانسی نداشتم ترا به دست بیاورم و این تنها چانس من بود میخواستم هم برادرت نجات پیدا کند و هم من به عشق خود برسم ولی همینکه کردیم فهمیدم من اشتباه کردم نباید ترا مجبور میکردم امشب هم برای همین پیش تو آمدم یلدا تو هر چی بخواهی من همانطور میکنم اگر بخواهی همین فردا طلاقت را میدهم میتوانی دوباره به خانه ای پدرت بروی برادرت هم آزاد است ولی اگر بخواهی با من باشی هر قدر بتوانم بخاطر خوشی و خوشبختی تو تلاش میکنم امشب با خودت فکر کن فردا تصمیم ات را برایم بگو هر تصمیمی که بگیری من برایش احترام دارم مصطفی از جایش بلند شد و از اطاق بیرون شد با رفتنش به حرفهایش فکر کردم من هیچ چانسی نداشتم اگر از مصطفی جدا میشدم مثل خواهرانم مهر طلاق به پیشانی ام میخورد آمدن به این خانه سرنوشت من بود اگر از این خانه بیرون میشدم چی میشد ؟ امیر مرا قبول میکرد ؟ من امیر را از دست دادم پس دیگر دلیلی نداشتم از این خانه بروم فردا صبح بعد از نماز به آشپزخانه رفتم و چای دم کردم خاله سارا هنوز خواب بود مصطفی به آشپزخانه آمد من هم تصمیم ام را برایش گفتم او که فکر میکرد بخاطر او نرفتم خیلی خوشحال بود ولی از او خواستم مرا اجازه بدهد تا به پوهنتون بروم و درسهایم را تمام کنم کمی به فکر رفت و بلاخره گفت درست است برو دوست ندارم همه وقت در خانه باشی خاله سارا داخل آشپزخانه شد و گفت چی پچ پچ میکنید در این گل صبح مصطفی گفت چیزی خاصی نیست مادر از امروز یلدا دوباره پوهنتون اش را شروع میکند خاله سارا گفت واه واه دختر خان صاحب وقت بچه ساده ای مرا فریب دادی اینقدر پیسه از خزانه بابه ات میاید که در درس تو مصرف شود گفتم خاله جان من در پوهنتون دولتی هستم فیس نمیدهم مصطفی گفت اگر پوهنتون شخصی هم میبودی باز هم اجازه میدادم درس بخوانی مادرش گفت باز مثلاً پیسه اش را از کجا پیدا میکردی ؟ خود ما به نان شب و روز خود حیران هستیم تو دختر مردم را به درس خواندن میفرستی مصطفی گفت دختر مردم حالی زن من است مادر مادرش جواب داد فراموش نکنی که بخاطر چی زن ات شده برادر بدبخت اش شوهرم را به قتل رسانده....