#رمان_قتل_یک_رویا #نویسنده_فاطمهسونآرا #قسمت بیست و چهارم
تا اینکه یکروز پدرم با مادرم دوباره به خانه ای شان رفتند من و دنیا بی صبرانه منتظر آمدن شان بودیم بعد از دو ساعت به خانه برگشتند پرسیدم چی شد مادر جان راضی شدند ؟ مادرم به سویم نگاه کرد و گفت شرط دارند گفتم چی شرط مادر جان ؟ مادرم جوابی نداد از پدرم پرسیدم چی شرط دارند ؟ پدرم جواب داد در بدل گرفتن شکایت شان ترا از ما خواستند اگر تو با پسری شان نکاح کنی آنها هم از شکایت شان میگذرند پاهایم سست شد به سوی مادرم نگاه کردم سرش را پایین انداخت چیزی نگفتم و به اطاقم رفتم چرا مرا خواستند حالا من چی باید میکردم یکطرف جان برادرم بود و طرفی دیگر رویایی خودم آنشب هیچ کسی به اطاقم نیامد حتا از دنیا و صحرا هم هیچ خبری نبود متوجه شدم خانواده ام هم با این موضوع زیاد مخالف نیستند تمام شب چهره ای امیر و برادرم پیش چشمم بود تا اینکه با خود گفتم با قبول کردن شرط آنها شاید امیر فقط چند روز بخاطر من ناراحت شود و بلاخره دختری دیگری در زنده گی اش میاید و خوشبخت میشود ولی برادرم زنده گی اش نجات پیدا میکند ولی من چی ؟ با آدمی نکاح کنم که برادرم پدرش را به قتل رسانده چی روزهای بر سر من خواهد آمد اما فعلاً چیزی که مهم بود رهایی برادرم بود بالاخره نزدیکهای صبح تصمیم خودم را گرفتم و بخاطر اینکه از تصمیم ام پشیمان نشوم همان لحظه به اطاق مادرم رفتم و او را بیدار کردم و تصمیم خودم را اعلام کردم مادرم با شنیدن تصمیم من زار زار میگریست پدرم هم ساکت بود و هیچ حرفی نزد و من دلم شکست ازینکه حتا به ظاهر هم نگفتن که مجبور نیستم این شرط را قبول کنم همان روز خانواده ام شرط آنها را قبول کردند و دو روز بعد من با آن پسر که اسمش مصطفی بود نکاح کردم و آنها هم شکایت شان را گرفتند ولی تا طی مراحل قانونی عیسی باید در زندان میبود به اطاقم رفتم چند دست لباس و لوازم ضروری ام را داخلی بکسی گذاشتم و به حویلی رفتم با دل شکسته با همه خداحافظی کردم مادرم گفت بیا تا خانه ای آنان ببرمت گفتم نخیر مادر جانم میخواهم تنها بروم و از خانه بیرون شدم جالب بود یک قطره اشک هم از چشمم پایین نمیشد آنروز من رویاهایم را کشته و به سوی خانه ای که معلوم نبود چی بر سرم میاید حرکت کردم بعد از چند دقیقه خودم را پشت دروازه ای دیدم که چند روز پیش با مادرم آمده بودم با دستان لرزان زنگ دروازه را فشار دادم......