من آن نیاَم که دگر میتوان فریفت مرا
فریبمش که مگر میتوان فریفت مرا
به حرفِ ذوقِ نگه میتوان ربود مرا
به وهمِ تابِ کمر میتوان فریفت مرا
ز ذکر مُل به گمان میتوان فگند مرا
ز شاخ گل به ثمر میتوان فریفت مرا
ز درددل که به افسانه درمیان آید
به نیمجنبش سر میتوان فریفت مرا
ز سوز دل که به واگویه بر زبان گذرد
به یکدو حرف حذر میتوان فریفت مرا
من و فریفتگی هرگز، آن محالاندیش
چرا فریفت، اگر میتوان فریفت مرا
خدنگ جز به گرایش گشاد نپذیرد
از او به زخم جگر میتوان فریفت مرا
ز باز نامدن نامهبر خوشام که هنوز
به آرزوی خبر میتوان فریفت مرا
شب فراق ندارد سحر، ولی یکچند
به گفتوگوی سحر میتوان فریفت مرا
نشان دوست ندانم جز اینکه پردهدر است
ز در به روزن در میتوان فریفت مرا
گرسنهچشمِ اثر نیستم که در ره دید
به کیمیای نظر میتوان فریفت مرا
سرشت من بُوَد این ورنه آن نیاَم غالب
که از وفا به اثر میتوان فریفت مرا
(
#غالب_دهلوی. دیوان. «غزلیات». با مقدمه، تصحیح و تحقیق
#محمدحسن_حائری. تهران: میراث مکتوب، ۱۳۸۶، چ ۲، صص ۷۹-۸۰)
#غزل_کامل@be_ghole_ghazal