شهرِ کوچک ✏️ فیلیپ کی. دیک
ترجمهی امیرمحمد شیرازیان
وِرن هَسکِل با مشقت از پلههای جلوییِ خانهاش بالا رفت. پالتویش روی زمین کشیده میشد. خسته بود. خسته و دلسرد، و درد در پاهایش رخنه کرده بود.
همین که در را بست و کتوکلاهش را درآورد، مَج با عصبانیت پرسید: «ای وای! هیچی نشده برگشتی خونه؟»
هَسکِل کیفش را انداخت کنار و مشغولِ گشودنِ بندِ کفشهایش شد. جان در بدن نداشت. چهرهاش تکیده و رنگپریده بود.
«حرف بزن دیگه!»
«شام آمادهست؟»
«نه، نیست. این بار دیگه چی شده؟ باز هم با لارسون دعوات شده؟»
هَسکِل با پریشانحالی به آشپزخانه رفت و یک لیوان آبِ گرمِ گازدار برای خودش ریخت. گفت: «بیا از اینجا بریم.»
«بریم؟»
«از وودلند بریم. بریم سان فرانسیسکو. هر جا غیرِ اینجا.» تنِ میانسال و چاقش را به روشوییِ براق تکیه داد و آبِ گازدارش را سر کشید. «حس میکنم آدمِ بهدردنخوریام. شاید باید دوباره برم سراغِ دکتر بارنْز. کاش امروز جمعه بود و فردا شنبه.»
«چی میخوری واسه شام؟»
ادامهی این داستان را از سایتِ فصلنامهی
بازخورد، یا از برنامههای
طاقچه و
فیدیبو میتوانید بخوانید.
📚 #فصلنامهی_بازخورد #فیلیپ_کی_دیک #امیرمحمد_شیرازیانخوشهگاه