#یادداشت_اختصاصی 👌ما و افغانستان
خاطرات خاک خورده و تاملی جامعه شناسانه|بخش ۲| عزت الله همتی
در مسیر حرکت به اروزگان، به ورس رسیدیم که در ورودی روستا، طنابی کشیده بودند و عبور و مرور را کنترل می کردند. ورس علیا در سیطره حزب وحدت استاد خلیلی و ورس سفلی تحت کنترل حزب وحدت استاد اکبری بود. هر دو شیعه، اما دشمن یکدیگر. (داستان حمایت نهادهای ما از هر یک از این گروهها خود حکایت دیگری است.)
پیرمردی کوتاه قد و ژولیده با تفنگی که بر دوشش سنگینی می کرد، به ماشین (موتر) ما نزدیک شد و آمرانه گفت: تا شو. (یعنی پیاده شو). گفتم چرا؟ با همان عصبانیت کینه ورزانه اش پاسخ داد: از کجا آمده اید؟ گفتم ایرانی هستم و از بامیان.
- به کجا می روی؟
- شهرستان.
- وزارت کشوری هستی؟
در حالیکه از تعجب شاخ در می آوردم که در دل این کوههای سر به فلک کشیده و دور افتاده که گوئیا اولین بشر متمدنی هستم که پا بدانجا نهاده ام، این چه سوالی است!
گفتم: نی (نه)، از وزارت خارجه.
نگاهی عمیق به من انداخت و سگرمه پیشانی اش شروع به بازشدن کرد و با لهجه افغانی گفت: بسیار شانس آوردی.
گفتم چطور مگه؟
نگاه بیگناه و ساده من را دید و گاردش باز شد و از حالت ترسناک و آمرانه اش فاصله گرفت. در حالیکه اسلحه اش را دست به دست می کرد، دست راستش را مقابل دیدگان من آورد که انگشت شست نداشت. گفت:
ای را سیل می کِنی (این را می بینی)؟
- آری.
- میدانی چه شده؟
- نه
- این انگشت را دَ(در) جنگ ایران و عراق از دست داده ام.
ناگهان دوباره چهره اش غضبناک شد و من دلهره گرفتم (چون در آن سرزمین غریب، بسیار بی کس و بی پناه بودم)
ادامه داد:
اما وزارت کشور و نیروی انتظامی... (چند فحش آبدار افغانی نثار کرد) من را بسیار آزرده کَده (کرده)... من را در بشکه آب سرد انداخته و زندانی کرد و اخراجم کرد...
سرم داشت گیج می رفت و دیگر نمی شنیدم.
چون ندیده بودم و نشینده بودم، باورش برایم سخت بود. اما دلیلی برای دروغ گفتن نداشت.
به یکباره ذهنم به بامیان و گفته های غیر دوستانه سربازان استاد خلیلی برگشت. آیا واقعا چنین اتفاقی افتاده است؟ نکند بخواهند داغ دلشان را سر ما خالی کنند؟
خوشبختانه آن سرباز ورسی از وزارت خارجه خاطره تلخ نداشت و لختی بعد اجازه عبور داد و ما رفتیم. اما این بار را فقط.
زمان گذشت و ما چند ماهی در شهرستان مشغول بیمارستان ساختن و کمک به مدارس و توزیع کتاب و لوازم تحریر و کمک به فقرا بودیم (شیرین ترین لحظات عمرم که خدمت به محرومان را با همه وجود درک کردم). پس از مدتی برای دریافت بودجه عزم رفتن به بامیان کردم.
در بازگشت، یک کامیون پر از کتاب و امکانات و یک پزشک اصفهانی را تیار (به راه) کردم و دوباره به طرف شهرستان راه افتادم. آن روزها در کنار ما پزشکان ایرانی می آمدند و در شفاخانه هایی که بنا می کردیم مشغول شده و به مردم خدمات رسانی می کردند. دارو و وسایل را هم، همه هلال احمر خودمان می داد.
طبق معمول در مسیر دو روزه، باید در ورس شب اول را بسر می بردیم. در مسیر برای پزشک اصفهانی جوان چون خودم، اوضاع را تشریح کرده و دلداری اش می دادم. بنده خدا اولین بارش بود و سخت هراسناک. غروب به ورس رسیدم اما این بار اوضاع معمول نبود.بجای یک سرباز چندین سرباز مسلح راه را بر ما بسته و دستور پیاده شدن دادند. دیدم فرمانده اشان آمده و بدون مقدمه دستور را صادر کرد. سربازان به ما حمله ور شده و تا جاییکه توانستند زیر مشت و لگد و قنداق تفنگ، لت و پارمان کردند و من و پزشک بیچاره را خونین و بی هوش در کنج ویرانه ای زندان کردند و همه اموال را توقیف. صبح، فردی آمد و به تیمار ما پرداخت. بدنمان کوفته و سرمان شکسته و فکم آسیب دیده بود. توان صحبت کردن نداشتم. با اشاره، اجازه خواستم به بامیان یا مزارشریف بی سیم بزنم. اعتراض کردم که مگر شما سربازان استاد خلیلی نیستید و مگر ما جز خوبی چه کرده ایم؟ پاسخ آمد که به هر کسی می خواهی شکایت کن. شما عامل اختلاف و بیچارگی ما هستید!!
...هنوز در شوک بودم. آن زمان طالبان، کابل را گرفته و پشت کوههای هزاره جات بودند.
در چند ماهی که اروزگان بودم، نگهبان شخصی محل اقامتم نوجوانی بود که تا یکماه قبل در خدمت طالبان کار کرده بود و همواره نگرانش بودم. اساسا این ترس را همیشه از برخورد طالبان داشتیم اما کمتر از نیروهای استاد خلیلی شیعه انتظار چنین مهمان نوازی داشتیم. خلاصه اجازه یافتیم پای پیاده از راهی که آمده ایم برگردیم.
عجبا مال و منال و ... همه چیز این جماعت را جمهوری اسلامی می دهد آن وقت این گونه با ما برخورد می کنند؟!!
باقی قصه را نمی گویم. چون هدف من نوشتن قصه تلخ سفر نیست، بلکه تحلیل وضعیت نگاه افغانستانی ها به ایران و ایرانی هاست. می خواهم چراغی افکنم تا برخی جوانب پنهان تر آنرا دریابیم.
(ادامه دارد)
@yekhezaran