این روزهای پاییز ،میان سفر ناگهانی م، در قم توقف کوتاهی دارم و یک زیارت دوساعته قسمتم میشود. هولهولکی.
میرسم حوالی حرم. نزدیک پل آهنچی پر است از زوار پاکستانی، اتوبوسهای رنگ و وارنگی که پشت هر کدامشان بنر زدهاند «عشق فقط عشق حسین».دل میبرند. روی سقف اتوبوس مردها بالا رفتهاند بار سفر میبندند.چقدر زیادند. کجا بودهاند؟ کجا ماندهاند؟ غذایشان؟ شنیدهبودم که اسکانشان به مشکل برخورده.
از بابالکرامه وارد میشوم. دلم یک گوشه آرام میخواهد مثل همیشه مثل همهی وقتهایی که میآیم و خستگیم را میگذارم روی مرمرهای خنک و آرام میشوم. بعد از همه ی مقدمات و خواندن زیارتنامه چشم میگردانم دنبال یک وجب جای خالی. پیدا میکنم. مینشینم درست رو به ضریح. چارزانویِ مچاله. عبا را میاندازم روی شانههایم و تکیه میدهم به دیوارِ مطمىٔن اين خانه. تسبیح را گرفتهام دستم به صلوات.
دستها را دور زانوها حلقه میکنم و جمعتر میشوم. جلويم زن پااکستانی نشسته روبه ضریح بانوی مهربان و تسبیح میگذراند، آنچه دارد ازینجا با خود میبرد کتیبهها و پرچمهای سیاهپوشان محرم است, هرکدامشان را میبینی هنوز لباسمشکیشان را دارند، آخر آنموقع که آمدهاند هنوز صفر بوده، رفتهاند زیارت اربعینشان و حالا زیارتهای مشهد و قم هم بروند و برگردند به دیارشان، همه جای حرم هستند.. زن تند تند ذکر میگوید وسطش دورکعت نماز میخواند و دوباره تسبیح، انگار هی مینشیند و یک التماسدعای دیگر یادش میآید، آنقدر محو صورت معصومش شدهام که از سنگینی نگاهم سر میچرخاند و ملیحانه میخندد و با اشاره میگوید پایت را بکش. با ایما و اشاره میگویم راحتم. جایی که نشستهام مرتب آدمها جابجا میشوند، همزمان دو زن هموطن دو طرفم مینشینند . طبق عادت نگاهشان نمیکنم،کمی میگذرد، من دارم میان بالا پایین کردن فکرها و حاجتها و خواستههایی که دارم وندارم، و نمیتوانم اولویتبندیشان کنم، دست و پا میزنم، زن سمت راستی میگوید «چه خوب شد این هفته هم آمدیم، از روز آخر کربلا مریضم، هرسال بعد اربعین همینم.»سمت چپی میگوید« انشاالله قسمت هرهفته» سمت راستی میگوید: «دعاهای کاملالزیارات و معراجالسعاده را ندیدهای باید برایت بیاورم» سمت چپی جواب میدهد «فعلا تمرکزم روی مفاتیح است تمام بشود بعد.» در دلم میگویم خوشبه حالشان و باز زل میزنم به آن تاج بالای ضریح...به پارچه رنگارنگی که آویزان مانده. چرا تا بهحال چنین نذری نداشته ام!!؟ یک چیزیرا بیاورم و با همهی وجود ولی آرام و یواش بیندازم روی تاجِ بانو.. یکجوری که خاطرشان مشوش نشود...
صدای سمت راستی میگوید : «حرم خلوت شده، عربها رفتهاند.»
به خانم پاکستانی نگاه میکنم و در دلم میگویم ولی عوضش این پاکستانیهای سادهی مظلوم هستند.
فکر است دیگر، به ثانیه نکشید.
صدای سمت چپ گفت: «خداروشکر آب و غذا تمام شد و این پاکستانیها هم دارند بساطشان را جمع میکنند بروند. وگرنه معلوم نبود تا کی اینجا باشند.»
الان دیگر چشمانم روی دستها، چشمها و لب زن پاکستانی متحیر مانده، دلم را خوش میکنم که فارسی نمیداند.
سمت راستی میگوید«خداروشکر که کم شدند، حرم را بویگند برداشته بود.»
انگار میخمیکشند روی مغزم.
سمت چپی مبهم و آزاردهنده جوابمیدهد: «آره همهش مریضیاند.»
من ناگهان پرت میشوم وسط معراجالسعاده شاید چیزی از محتوایش یادم بیاید.همزمان نگاه زن پاکستانی میکنم که باز به من لبخند میزند، ناخودآگاه بو میکشم ، کو!؟ بو نمیدهد پسچرا!؟ دست و پاهایش هم خیلی تمیزند! چه پوست سبزهی روشنی! چادرش هم که خاک ندارد!
اینها درباره چه حرف میزنند!؟
حالا سمت چپم را نگاه میکنم یک خانم حدود ۳۰ ساله.
سمت راستم را نگاه میکنم صورتش چروک دارد،حدودا ۶۵ ساله.ناگهان به سختی و صدای گرفته به زن سمت چپم میگویم« این چه حرفیه؟ گناهه این حرفا» متعجب و با دهان نیمهباز نگاهم میکند.
زن سمت راست میگوید : «نمیخواد دلت بسوزه هفته قبل نبودی ببینی نمیشد تو حرم نفس کشید، اصلا نمیشد راه رفت ولی عوضش الان نود درصد ایرانین.»
با کمی خشمِ غمزده گفتم مگه حرم مالشماست یا مال ما؟ این حرفای زشت و نژادپرستانه چیه؟ خانم قهرش میگیره با این حرفا!! الان نشستید زیارتنامه حضرت رو میخونید ولی درباره مهموناش اینجوری حرف میزنید؟ نمیترسید دیگه راهتون نده؟
چشم برمیگردونم سمت ضریح، به جای ضریح چشمهای شفاف زن پاکستانی را میبینم،ناگهان دستم را میگیرد،محکم فشار میدهد،دلم هری ریخت، نکنه حرفاشونو فهمیده!!نکنه قلبش رنجیده!! منم دستش را محکم فشار میدهم.همزمان خانم سمت راستیام بلند میشود. خانم سمتی چپی حین بلند شدن میگوید: «حلال کن نگذاشتیم به زیارتت برسی،خیلی حرف زدیم»
گفتم ازین مهمان حلالیت بگیرید...
https://www.instagram.com/p/B4qLVw3JO1p#نژادپرستی