بریده‌ها و براده‌ها

#ما
Channel
Blogs
News and Media
Education
Psychology
PersianIranIran
Logo of the Telegram channel بریده‌ها و براده‌ها
@bbtodayPromote
7.84K
subscribers
19.9K
photos
6.22K
videos
44.5K
links
you are not what you write but what you have read. رویکرد اینجا توجه به مطالب و منابع مختلف است بازنشر مطالب به معنی تایید و موافقت یا رد و مخالفت نیست! https://t.me/joinchat/AAAAAEBnmoBl2bDScG2hOQ تماس:
Forwarded from تحکیم ملت
♦️ اقتدارتان پوشالی است؛ حتی از سعید مدنی‌ در بند هم پریشانید!

📌بیانیه اعتراضی ۲۱ زندانی سیاسی، مدنی و عقیدتی

🔻حکومت اسلامی در تداوم سرکوب سیستماتیک منتقدان سیاسی خود، دکتر سعید مدنی را به زندان دماوند تبعید کرد، تا کماکان حاکمان مدعی اقتدار اثبات کنند حتی از وجود مبارزی خشونت‌پرهیز همچون سعید مدنی‌، آنهم در بند و زندان چقدر پریشان میشوند که چنین مذبوحانه‌ تلاش می‌کنند تا اقتداری پوشالی برای خود بسازند.

🔻گرچه در پس این فشارها و با وجود رنج مضاعف خانواده، اراده و توان سعید مدنی است که هرگز این آزارها، از محکومیت سنگین ۸ سال اخیر، بازداشت‌ها و انفرادی‌های طولانی و مکرر، بیش از ۷ سال زندان‌‌های سخت، سال‌ها تبعید، اخراج از دانشگاه و ممنوع‌القلمی نیز وی را از تحقیق و اندیشیدن و نوشتن باز نداشت تا کنش‌گری خیرخواهانه‌اش برای ایران را متوقف کند.

🔻ما جمعی از هم‌بندیان و همسایه‌گان دکتر سعید مدنی در زندان اوین، ضمن محکوم کردن تبعید بی‌وجاهت وی و چنین تصمیم‌ها و اراده‌های نابخردانه‌ی سرکوبگران؛ یقین داریم در پس این روزهای تاریک و سیاه، پیروزی و آزادی ملت ایران فرا میرسد و آفتاب اندیشه‌ی نخبگان و دلسوزان این سرزمین و امثال مدنی‌ها بر این زادبوم خواهد تابید.

✍️ گلرخ ایرائی | علیرضا ارادتی | رسول بداقی | مصطفی تاجزاده | مهوش ثابت | امیرسالار داودی | ویدا ربانی | کیوان رحیمیان | حسین رزاق | مهران رئوف | مازیار سیدنژاد | رضا شهابی | سپهر ضیایی | سپیده قلیان | فریبا کمال‌آبادی | نرگس محمدی | عبدالله مومنی | روح‌اله نخعی | فائزه هاشمی | صدیقه وسمقی | مریم یحیوی

#فعالیت_صنفی_جرم_نیست
#ما_خاموش_شدنی_نیستیم

🆔️@tahkimmelat
Forwarded from راهیانه
♦️رستگاری ِ گران‌قیمت♦️
(برای دکتر رضا امیدی و اخراجش از دانشگاه)

▪️رضا را حدود ده سالی هست می‌شناسم. یادم نیست نخستین آشنایی‌مان کجا بود و کی؟ مثل خیلی دیگر از دوستی‌هایم. اما هر چه که بود و هر کجا که شروع شد، با برکت بود. چه چیزی رضا امیدی را خاص می‌کرد؟ این را از خودم می‌پرسم. واقعن چرا رضا فرق می‌کند؟

▪️اول، مَنِش رضا. چیزی که این روزها، دُرّ نایاب است. چیزی که هر جا آدمیزاد بیابدش، باید غنیمت بداندش. رضا، آدمیزاد با مَنشی است. فهمیدنش، اصلاً سخت نیست. هر کس که با او یکساعتی دمخور شود، این را احتمالاً حس می‌کند. با منش، یعنی متواضع. یعنی افتاده. یعنی نیازی نیست سودی در کار باشد تا کاری برای کسی انجام دهد. وقتی بگذارد. کتابی بیاید. راهنمایی کند. با منش یعنی خوبی کردن بی‌هیاهو. یعنی خودت بعداً کشف کنی که چقدر دست به خیر بوده‌است. که چندین و چند کتابخانه‌ی روستایی را در زادگاهش، سالهاست با درآمد شخصی‌اش، تجهیز کرده‌است. یعنی خوبی‌هایش را به ناگهان و ناخواسته، از دیگران ِ دور و نزدیک بشنوی. منش، یعنی در حق کسی که به وضوح در حقش جفا کرده بود، به خیال خودش، خودمانی زیرابش را برای کسب موقعیتی در دانشگاه زده بود، خوبی کند. توصیه‌اش کند. منش یعنی از دهانش، غیبت نشنوی. بدگویی هیچکس، هیچکس را مطلقاً در این سال‌ها نشنیده‌باشی. از آن‌ها که بندر ریگ، شهرش و مردم زادگاهش را هیچ فراموش نکرده‌است. از آن‌ها که به ریشه‌هایش افتخار می‌کند. رضا، از آن پهلوان‌طورهاست. از آن‌ها که نسل‌شان ورافتاده.

▪️دوم، دانشش. رضا در حوزه‌ی خودش، در رشته‌ی رفاه و سیاستگذاری، با دانش‌ترین آدمیزادی است که دیده‌ام. فراوان از او آموخته‌ام. همیشه به روز است. از آن آدم‌های عاشق‌طوری که با رشته‌شان زنده‌گی می‌کنند. از آن‌ها که رشته، برایشان کسب و کار و دکان و دستگاه و نان و نام نیست. غالباً آدم‌ها، رشته‌شان را «می‌پوشند»: یعنی هشت ساعتی در روز، جامعه‌شناس‌اند. یا پنج روز در هفته، فلسفه می‌خوانند. یا فقط در دانشگاه و سر کلاس، اقتصاددان‌اند. بیرون این ساعت‌ها و روزها و جاها، دیگر لباس‌ رشته‌شان را درمی‌آورند و می‌شوند یکی مثل همه. با همان جاه‌طلبی‌ها. همان خطاها. همان دنیاها. رضا اما از آن معدود «حرفه‌ای»ها. مثل آن پدرهای ارتشی که می‌گفتند در خانه هم نظم پادگان را دارند! برای رضا، جامعه‌شناسی و رفاه و سیاستگذاری، لباس نیست. دکان و دستگاه نیست. رضا، آدم ِ ۲۴ ساعت و ۷ روز هفته و در خلوت و جلوت ِ رشته‌اش است. همانطور زندگی میکند. ساده‌زیست. در مبارزه با فقر. علیه نابرابری. همیشه انگار در کلاس است. همیشه در یادگیری و یاددادن. از آن حرفه‌ای‌هایی که نسل‌شان ورافتاده.

▪️سوم. آزادگی‌اش. رضا می‌توانست خودش را بفروشد. خوب هم بفروشد. خریدار هم داشت. خریدارهای دست به نقد. خریدارهای مشتاق. رضا می‌توانست آدم ِ این سیستم و آن دولت و آن گروه باشد. چیز زیادی هم نمی‌خواستند. حتی انقدر قیمت داشت که «سکوت»ش را هم می‌خریدند. می‌توانست ساکت برود و ساکت بیاید و درسش را بدهد و پروژه‌اش را بگیرد و عدد ردیف کند و گزارش بنویسد و حالش را ببرد. مثل اغلب دانشگاهی‌ها. نکرد اما. خودش را، کلمه‌اش را، دانشش را، سکوتش را نفروخت. صدای مردم ماند. کم‌اند این آدم‌ها. از آن «فروشی نیست»طور آدم‌هایی که نسل‌شان ورافتاده.

▪️باز هم هست. اما همین‌ها هم بس است. رضا را بالاخره از دانشگاه بیرون کردند. از خانه‌اش. از جایی که جای او و امثال او بود. خیلی هم صبر کرد. چندین سال بی‌حقوق (بله! بی‌حقوق!) معلمی کرد و فکرهایش را زنده‌گی کرد. پریروز که یکی از دانشجوهای درخشان و مذهبی و چادری‌اش زنگ زد و با بغض گفت: «ما دیگر چه کنیم؟ دکتر امیدی را هم که بیرون کردند!» من هم ناخودآگاه بغض کردم. اما بعد، یاد صدای آرام چند روز پیش رضا، پشت تلفن افتادم: صدایی که انگار بعد از سال‌ها، سبک شده‌بود. گفتم: دکتر امیدی کارش را کرد. شما هم کردید. سرتان را بالا بگیرید. باقی، سهم ِ تاریخ است.

▪️رضا، این آدمیزاد ِ پهلوان ِ حرفه‌ای، این معلم ِ سخت‌گیر ِ شریف، خودش را نفروخت و رستگار شد. رستگاری، قیمت ِ کمی نیست. رستگاری، جایزه‌ی آدم‌هایی است که خودشان را به کم، به دنیای دنیاداران نمی‌فروشند. این اخراج، با همه تلخی‌اش برای دانشگاه، برای تو اما تبریک دارد. مبارک است برادر!

▫️ایده‌ی عنوان، از این جمله‌ای زیبا منسوب به علی:
إنّهُ لَيسَ لأنفُسِكُم ثَمَنٌ إلاّ الجنّةَ فلا تَبِيعُوها إلاَّ بِها
قیمتِ وجود ِ شما، جز بهشت نیست؛ خودتان را جز به این قیمت نفروشید.

▫️پیش‌تر درباره‌ی رضا امیدی: دانشگاه ِ بی‌جامعه

▫️کانال تلگرامی رضا امیدی: سیاستگذاری اجتماعی

راهیانه|ایده‌نوشت‌های مهدی سلیمانیه|@raahiane

#دانشگاه|#ما|#از_رنجی_که_میبریم|#روشنا
دو قاب که عناصر مشترکی دارند؛ توپ، دروازه، زمین سبز جام ملل و مردی با لباس آبی.

از چهارم تیر ۱۳۹۷ تا سی ام آبان ۱۴۰۱، حدود چهار سال و چهار ماه بر ما گذشت اتفاقاتی بیرون قاب افتاد که دیگر حتی فوتبال و تیم ملی هم ما تماشاچی ها را برای لحظه ای به هم پیوند نمیزند.

فکر میکنید تا ۴ سال بعدی چه اتفاقی برای «ما» می افتد؟ فکر میکنید وضع «ایران» آن موقع چطور است؟

احساس تان برای چهار سال قبل، امروز و گمان تان از چهار سال بعد ما و ایران را جایی بنویسید.
بعد ببینید میتوانید با خیال تان تصویری و مسیری را بیافرینید که حال همه ما خوب باشد، نقش و اقدام های خودتان را برای محقق شدنش مشخص کنید و جایی بنویسید.
م.م.
#وطن #ایران #تیم_ملی #آینده #ما
#پیشنهادعکس
@bbtoday
Forwarded from راهیانه
♦️ما چه می‌خواهیم؟♦️
(سی جمله‌‌ای که خواست مردم است)

(تقدیم به برادر نادیده‌ام و کار روشنفکرانه‌اش: #شروین_حاجی‌پور)

۱
▪️«روشنفکر» کیست؟ به این پرسش به ظاهر ساده، جواب‌های فراوان داده‌اند. اما من پاسخ علی شریعتی (۱۳۵۵) را بیشتر می‌پسندم: کسی است که «دردهای اصلی» زمانه‌اش را نخست درست تشخیص بدهد، سپس پاسخی برای آن بیابد و در نهایت، با جسارت و شرافت، پاسخ‌اش را بیان کند. در تعریف او، هیچ مهم نیست که این فرد، تحصیلکرده باشد یا نباشد، علوم‌انسانی خوانده باشد یا نباشد، کلمات قلمبه و سلمبه بداند یا نداند. مهم این است که در لحظه‌ای درست، به صورتی درست، در مسیری درست بایستد. به تعبیر او، چهره‌ای چون ستارخان. این کاری است که شروین حاجی‌پور، ۲۵ ساله انجام داده‌است. صحیح بودن این تشخیص را هم میلیون‌ها ایرانی دردمند، با بغض و شور و شنیدن، امضا کرده‌اند.
۲
▪️هنر، پل ماندگاری است. چگونه هنری؟ هنری که جامعه بپذیردش. صدای هایده‌ها و گنج قارون‌ها و ربنای شجریان‌ها چنین‌اند. با تمام تفاوت‌هایشان: همه ماندگار شده‌اند چون جامعه از آن‌ها صدای خود را شنیده‌است. صدای ضربان احساسش، صدای تپش رنج‌هایش و لطافت اعتقادش. همین است که تمام حکومت‌ها و قدرتمندان خواسته‌اند از این پل بگذرند. بیان هنری پیدا کنند و ماندگار شوند. برای این آرزو، فراوان هم خرج کرده‌اند. هنرمند درباری و وابسته و مجیزگو تربیت کرده‌اند. اما نمانده‌اند. مجوز عبور از این پل، خریدنی نیست. به زور قرارگاه و مؤسسه و هیاهو و بودجه‌های میلیاردی نیست. منطقی دیگر دارد. جامعه‌ است که برمی‌کشد. عزت می‌دهد و نادیده می‌گیرد. موهبتی که در نیمه‌شبی، به «برای ...» شروین حاجی‌پور می‌بخشد و او را بر می‌کشد. این اعجاز قدرت جامعه است.

۳
▪️ «برای...» یک گزینش است. گزینشی از میان ده‌ها هزار «پاسخ صریح» برای پرسش «دردتان چیست؟» و «چه می‌خواهید؟». خود ِ آن ده‌ها هزار پاسخ، داده‌ای غنی و یگانه برای شناخت روح زمانه است. پاسخی برای اکنون. چه می‌خواهیم؟ و پاسخی برای تاریخ: بر ما چه رفته‌بود؟ هر گزینشی ناچاراٌ تقلیل‌گراست. چیزی همیشه جا می‌ماند. اما شروین حاجی‌پور، با برگزیدن تنها «سی» پاسخ از ده‌ها هزار پاسخ ِ «برای...» کاری ناشدنی را شدنی کرده‌است: جامعه با استقبال میلیونی‌اش، گزینش او را پسندیده و تأیید کرده‌است. اینک می‌توان گفت که گزینش حاجی‌پور، امضای جامعه را دارد. این نشان می‌دهد که درک خواست‌ها و دردهای جامعه کار شاقی نیست. اگر او توانسته است با چنین گزینشی، صدای جامعه‌اش را بشنود و سی درد اصلی را تشخیص دهد، چرا حاکمان با این همه دستگاه و مشاور و اندیشکده و بودجه نکردند و نمی‌کنند؟ چرا این صدای واضح را نمی‌شنوند؟ من اگر بودم، همین امروز، شنیدن ده‌ها باره‌ی همین دو دقیقه و یازده ثانیه را در تمام نهادهای تصمیم‌گیر اجباری می‌کردم. می‌نشستم و می‌نشیدم و یادداشت برمی‌داشتم و بر می‌خاستم و جلوی دوربین می‌نشستم و برای تمام مردم ایران از تمامی شبکه‌های تلویزیونی پخشش می‌کردم. بعد، بی‌حاشیه و کوتاه، چشم در چشم مردم، می‌گفتم: صدایتان را شنیدیم. این سی جمله، این گزینش، چکیده‌ی خواسته‌های یک جامعه است.

۴
▪️گزینش حاجی‌پور، مترقی است. او در گزینشش، نه واپس‌گراست نه خشونت‌طلب. تنها سلبی و کور و مجموعه‌ای از «نمی‌خواهم»های خام نیست. نه سودای فرار از دامن یک چاه به چاهی دیگر و استبداد رأی به استبدادی دیگر را دارد و نه ناامیدانه است. عاصی است اما هرگز مستأصل نیست. غمگین است اما درمانده نیست. روشن و واضح است اما ساده‌انگارانه و تک بعدی نیست. با یاد درد کودک افغانستانی‌ نشان می‌دهد که قومیت‌گرا و همسایه‌ستیز نیست. گلستان را برای خود و آتش را برای همسایه نمی‌خواهد. سیاسی است اما سیاست‌زده و محدود به سیاست نیست. محیط زیست و اقتصاد و نابرابری را در کنار فرهنگ می‌بیند و عدالت را در کنار آزادی می‌خواهد. این‌ها همه، مصداق ضعف‌های تاریخی جامعه ماست. مصداق بیماری‌های تاریخی حاکمان و مخالفان و منتقدانش. پیام شروین حاجی‌پور، فقط برای حاکمان نیست. برای نخبگان منتقد و مخالف داخلی و خارجی هم هست: جامعه‌ای که پیش رفته و نخبگانی که جا مانده‌اند. و جامعه‌ای که پای چنین پیام مترقی و پیشرویی میلیون‌ها امضا می‌گذارد، جامعه‌ای مترقی و پیش‌رو است. این سی جمله و دو دقیقه و یازده ثانیه، قابی از آینده‌ی روشن ایران است. ما پیش رفته‌ایم.

۵
▪️حالا در بندی. این‌ها را نمی‌خوانی. اما تو، دین‌ات را به یک تاریخ و یک مردم ادا کردی. در سی جمله، کار سیصد کتاب و بیانیه و مقاله را کردی. تو، به دردهای متراکم یک جامعه، بیان دادی. تنها در دو دقیقه و یازده ثانیه! شکوهمند و زیبا نیست؟

راهیانه|@raahiane
#ما|#از_رنجی_که_میبریم|#روشنا|#نوزایی_از_پایین|#جامعه
Forwarded from راهیانه
♦️شهرهای جنگ، پل‌های مرصاد♦️
(عاقبت ِ تجارت ِ نفرت)

▪️اسم‌ها مهم‌اند. اسم‌ها، از چیزهایی خبر می‌دهند که پیدا نیستند.

▪️بعد از اعتراضات ۸۸، خیابان آزادی تهران تغییرات محسوسی کرد. به خصوص بعد از راهپیمایی بزرگ و میلیونی ۲۵ خرداد ۸۸، مشخص بود که حضرات غافلگیر شده‌اند. پس با همان روحیه‌ی چهل و چند ساله، همان نگاه دشمن‌پندار و امنیتی، شروع به تغییر دادن چیزهایی در خیابان آزادی کردند. چیزهایی که پنهان نبود. عملاْ این خیابان برای آن‌ها به چیزی دیگر تبدیل شده‌بود: به میدان جنگ. نه خیابانی از شهر.

▪️کاری به باقی تغییرات ندارم. اما یک تغییر، برایم از همان زمان بسیار معنادار بود: آن‌ها شروع به نام‌گذاری پل‌های عابر حد فاصل میدان انقلاب تا میدان آزادی کردند. نام‌هایی خاص که مشخص بود برای هر کدام، برنامه‌ای دارند. آخرین پل عابر اما نام‌ش بسیار معنادار بود: "مرصاد"!

▪️مرصاد چه بود؟ معنایش کمین‌گاه است. این کلمه را از آیه‌ای از قرآن گرفته‌بودند: و به درستی که خدایت در کمین(شان) است. مرصاد را برای نامگذاری عملیاتی نظامی به کار می‌بردند که فرقه‌ی رجوی با همکاری صدام در سال آخر جنگ انجام داده‌بود. حمله‌ای پس از آن‌که آیت‌الله خمینی بالاخره قطعنامه ۵۹۸ و آتش‌بس پیشنهادی سازمان ملل را پذیرفته‌بود. آن‌ها هم عملیات را مرصاد نامیدند و هم تنگه‌ای را که پیشروی نیروهای فرقه‌ی رجوی را در آنجا متوقف کرده‌بودند: کمین‌گاه دشمن.

▪️حالا در دل تهران، نام آخرین پل عابر پیش از میدان آزادی، سال‌هاست که «مرصاد» است. چگونه ذهن‌هایی به خیابان  ِ اصلی پایتخت‌ کشورشان به عنوان میدان جنگ نگاه می‌کنند؟ جز این است که این ذهن‌ها، شهر هم برایشان میدان جنگ است و این پل، آخرین کمین‌گاه قطع دسترسی به میدان نمادین آزادی؟ و دشمن در این ذهن‌ها کیست؟ مردمانِ شهر. هم‌وطن‌هایشان. هم زبانهایشان. همسایگانشان.

▪️واقعیت این است انقلاب ۵۷، ذهنیتی سَمی را در بخشی از جامعه تزریق کرد: بخشی از جامعه، بخش دیگر را به عنوان دشمن دیدند. جنگ و مواضع چهره‌های اصلی بازیگر صحنه در دهه‌های بعد هم این ذهنیت را تقویت کرد: دشمن همین‌جاست. دشمن بین ماست. دشمن همین همسایه‌ی من است. دشمن در همین خانواده‌ی من است. و نفرت را در دلهای طرفداران‌شان کاشتند. هر دهه اسم‌های این دشمن در خانه تغییر کرد: سلطنت‌طلب، مرفه بی درد، لیبرال، سکولار، فکلی، سوسول، اهل کوفه، خواص بی بصیرت، شیعه انگلیسی، فتنه‌گر، اغتشاش‌گر، بی حجاب... اما همه یک اسم رمز بودند: دشمن همین‌جاست. و شهر، محل جنگ ماست.

▪️امروز، به چهره‌های افرادی که برای تاراندن مردم به خیابان آمده‌بودند نگاه می‌کردم. تیپ‌های مختلفی بودند. یک‌دست نبودند. جدا از دسته‌بندی معمول نیروی انتظامی و  بسیج و لباس شخصی و ...، به لحاظ سن هم متفاوت بودند. از چهارده پانزده‌ساله‌هایی که معلوم بود از پایگاه‌های بسیج محلات آمده‌اند و کلاه و باتوم و لباس پلنگی به تن‌شان کرده‌اند تا کارکنان بسیج ادارات. اما همه، بر یک ایده سوارند: دشمن همین‌جاست. دشمن هم‌وطن است. شهر، محل جنگ ما و دشمنان هم‌وطن است.

▪️این مرزها را در خیابان‌های وطن، چهل و سه سال است که حضرات انقلابی کشیدند. ذهن‌شان با این دوگانه خو کرده‌است. دشمن‌پنداری هم وطن، نفرتی می‌آفریند که برای چنین روزهایی کار می‌کند: اقلیت تحت فشار، اکثریت را دشمن می‌داند و از او متنفر است. چهره‌ی حرمله و یزید و خولی و هند جگرخوار را صورت‌هایشان برایش تصویر کرده‌اند. همین است که می‌زند. همین است که وجدانش را آرام می‌کند و به او احساس انجام تکلیف دینی می‌بخشد. اینطور است که حضرات می‌خواهند به دست این اقلیت ِ مسلح ِ هوادار  ِ سرشار از تنفر، از اکثریت انتقام بگیرند. فقط به این جرم که آرمان‌های آن‎ها را نمی‌پسندند. اهداف‌شان را نمی‌خواهند و مسیرشان را رد می‌کنند.

▪️اما این موتور  ِ نفرت ِ چهل و سه ساله، این میدان جنگ دیدن شهر، این تنگه‌های مرصاد و موقعیت ِ حمله و تک و پاتک دیدن خیابان، همیشه آنجا که می‌خواهند متوقف نمی‌شود. نفرت، مُسری است. این روح نفرت، به آن اکثریت هم سرایت کرده. همین است که می‌گویند: "دشمن ما همین‌جاست، دروغ می‌گن امریکاست". موفق شدند. حالا آن اکثریت ستمدیده و مطرود و بیصدا هم دشمن خود را در همان خیابان می‌بیند. آنان هم سرخورده و مستأصل و عاصی، خود را در جنگ می‌بینند. سیل ِ نفرت متقابل مهارناپذیری که امروز در خیابان‌های ایران جاری شده نتیجه‌ی طبیعی پروژه‌ای است که خود حضرات پیش برده‌اند. اما مسأله اینجاست: فرمان مهار ِ سیلِ نفرت، همیشه در دستان نفرت‌آفرین آغازین نمی‌ماند. سونامی نفرتی که ساختند و سوار شدند و بهره‌ها بردند، دارد به صورتی مهیب باز می‌گردد.

@raahiane/راهیانه
#ما|#از_رنجی_که_میبریم|#جامعه
Forwarded from راهیانه
♦️قدرت ِ مهیب ِ عاشقی♦️

▪️می‌گفت: در آشپزخانه بودم. مهمان تازه آمده‌بود. داشت در مورد فرزندش که به تازگی برای تحصیل به امریکا رفته بود، توضیح می‌داد. فرزندش، قبل‌تر، دانشجوی دانشگاه تهران بود. همینطور که چای را می‌ریختم تا برایشان ببرم، شنیدم که می‌گوید: «آره بابا! راحت شد! چند روز پیش می‌‌گفت مامان! من اینجا تازه فهمیدم دانشگاه چی‌ه! اونجا توی اون طویله...» و من دستم لرزید. چای ریخت. فهمیدم که صورتم گُر گرفته. رفتم کنار پنجره تا هوای خنک بیرون کمی آرامم کند و حُرمت ِ مهمان بودنش، حفظ شود.

▪️پپامش را می‌خوانم: «واقعاً می‌خای برگردی؟! الان؟! دیوانه‌ای؟! الان همه می‌خوان از این خراب‌شده...» باقی پیامش را نمی‌توانم بخوانم. لبخند روی صورتم محو شده. خودم می‌فهمم چقدر آتش گرفته‌ام. پیام می‌دهم: سلام. ممنون از لطفتون و دلسوزی. (...) و در آخر، اگر کسی جز شما بود و این کلمه را در مورد ایران ِ عزیز نوشته‌بود، نمی‌دانم که اصلاً پاسخ‌تان را می‌دادم یا نه. ایران، عزیزترین داشته‌ی ماست. لطفاً، هرگز، اینطور خطابش نکنید. هرگز!»

▪️دارم متنی در مورد نخستین جرقه‌های شکل گرفتن «الهیات رهایی‌بخش» در امریکای لاتین می‌خوانم. در مورد نخستین گردهمایی ِ جمعی از کشیشان مسیحی از کشورهای مختلف امریکای لاتین. اینها گروهی از علمای مسیحی آن منطقه هستند که از پنجاه سال قبل، تلاش کردند دین را به خدمت جامعه دربیاورند. با زبان دین و شور و تفسیر دینی، بر استبداد و فقر و نابرابری و بیسوادی بشورند. برخی‌هایشان معلم-کشیش شدند. بعضی‌هایشان مبارز-کشیش، برخی‌هایشان کشیش-فعال سمن‌های مبارزه با فقر و ... . چیزی شبیه به جمعیت ِ عزیز ِ امام علی، مثل هدی صابر در سیستان و بلوچستان، مثل اسماعیل ِ آذری‌نژاد..

▪️در یکی از مقالات ِ در مورد نخستین گردهمایی‌ این کشیش‌ها می‌خوانم: آن‌ها در متن‌های این همایش، از کشورهای جداجدای خودشان در منطقه حرف نزدند. بر خلاف بقیه‌ی کشیش‌ها، از «مؤمنان» و «مخاطبین»شان نگفتند. بلکه در تمام ِ متن‌ها، از کلمه‌ی «منطقه‌ی ما» و «مردمان ما» استفاده کردند. چیزی که نشان می‌دهد «عاشق» مردم‌شان و سرزمین‌هایشان بودند. سرنوشت ِ کشورهایشان را جدا از هم نمی‌دیدند. سرنوشت ِ برزیل ِ درگیر ِ استبداد و فقر، از سرنوشت شیلی و نیکاراگوئه و السالوادور و آرژانتین جدا نبود. آن‌ها #هم‌سرنوشت بودند. همین هم شد که به درد خوردند. باعث شدند این‌بار نه مردم به دین، که «دین به مردم» خدمت کند. به تعبیر موسی صدر: ادیانی در خدمت انسان! (و نه باز، مثل تمام تاریخ، انسان‌هایی در خدمت ادیان!)

▪️بدون عشق، نمی‌توان جنگید. جایی اگر «خراب‌شده» و «طویله» خطاب شد و کسی برایش رگ گردنی نشد، کسی برایش نمی‌جنگد. ایران و این منطقه، جدا از مدیرانش، جدا از سیستم‌های رسمی‌ ِ حکمرانی‌اش، بیرون از سیاست، چیزی دارد. چیزی که ربطی به این حضرات ندارد. چیزی که با بود و نبود این حضرات، تغییری نمی‌کند. مردمانی. فرهنگی. هنری. داشته‌هایی ناب و نایاب برای عشق‌ ورزیدن. و برای جنگیدن. دردهای ما در این منطقه هم جدا جدا درمان نمی‌شود. همین است که برای ما، سرنوشت ِ افغانستان ِ عزیز و عراق و تاجیکستان و پاکستان و عربستان و ترکیه تا مصر و دورتر، به هم پیوند خورده‌است.

▪️برای تغییر دادن، باید عاشق بود. و عاشق ماند. هر چند عاشق، مبتلاست. هر چند عشق، دردناک است.

راهیانه|ایده‌نوشت‌های مهدی سلیمانیه|@raahiane
#جوامع_هم‌سرنوشت|#پاره‌_ی_تن|#دین|#الهیات_رهایی‌بخش|#خواندن|#ما
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔴 #تجمع با شکوه معلمان در #شیراز


🔺همخوانی سرود #ما_لشکر_نوریم ...

با صدای ناصر موسوی


یکشنبه، ۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۱


برای تحقق مطالبات :
#حق_تجمع
#حق_تشکل
#ضد_قانون
#سرکوب
#معلمان_زندانی
#مطالبات_فرهنگیان
#اعتراضات_سراسری_معلمان
#همسان‌سازی‌بازنشستگان_مبتنی‌_بر_قانون_مدیریت_خدمات_کشوری
#رتبه‌بندی‌شاغلان_حداقل_هشتاددرصد_حقوق‌هیات‌علمی



🔹🔹🔹

لطفا عضو کانال شورا شوید و کانال را به دانش‌آموزان، اولیا و همکاران معرفی نمایید 👇👇👇

🆔 @kashowra

تماس با دبیرخانه 👇👇👇

🆔 @maHamahangim
Forwarded from دغدغه ایران
من شهروند ایران

محمد فاضلی

من #محمد_فاضلی، رهین منت همه ایرانیانی هستم که در این روزها، به هر وسیله‌ای، ناخشنودی‌شان از شیوه برخورد با این کمترین در #دانشگاه_شهید_بهشتی را نشان دادند. اکنون درست در وسط مسأله، زمان و حال مناسبی نیست برای تشریح آن‌چه اتفاق افتاده است، ولی خود را موظف می‌دانم در مقابل اعتماد و لطف ایرانیان عزیزی که دغدغه ایران دارند و مرا از لطف خود بهره‌مند ساختند، در اولین فرصت که گرد و غبارها بخوابد، روایتی صادقانه ارائه کنم از آن‌چه بر من گذشته است تا به این نقطه رسیده‌ام.

صرف‌نظر از هر نتیجه‌ای – به دانشگاه بازگردم یا بازنگردم – تحلیل‌گری، نقد و نوشتن اصلاح‌جویانه در کنار شهروندان این سرزمین عزیز را همراه با کار علمی، و تلاش برای بهبود سیاست عمومی ادامه خواهم داد.

آزمایشگاهم تاریخ، منابع‌ام کتاب‌ها و جامعه، ابزار کارم قلم و صفحه کلید کامپیوتر، و امید و دلگرمی‌ام خوانندگان و شنوندگانی است که همگی دغدغه ایران و دل در گرو این تمدن و فرهنگ با همه تنوع تاریخی آن داریم. همه این‌ها بیرون از دانشگاه به وفور وجود دارند.

ایرانیانی با هویت‌ها، اندیشه‌ها، تعلقات سیاسی و اجتماعی گاه بسیار متفاوت از آن‌چه من دارم، برخی به شدت انتقادی، اما قائل به مدارا و ضرورت آزادی، هوشمندانه در حاصل کارم می‌نگرند و داورانی تیزبین و منصف هستند. آن‌ها حتی اگر اندیشه و منش مرا نپسندند، به ضرورت آزادی اندیشه و بیان باور دارند، و همین سرمایه‌ای بزرگ و راهبرد مناسبی برای بهبود وضع ایران و ادامه کار من و هزاران چون من است.

ایران تنها دارایی مشترک #ما_ایرانیان است، و برای این کمترین شهروند، چه دغدغه‌ای می‌تواند از اندیشیدن و نوشتن برای #توسعه_همه_جانبه، عادلانه و به دور از نابرابری، ناکارآمدی و فساد این گرانبهاترین دارایی بین‌نسلی ما عزیزتر و مهم‌تر باشد؟

(اگر می‌پسندید به اشتراک بگذارید.)

@fazeli_mohammad
Forwarded from راهیانه
♦️طرد ِ نیکان♦️
(برای ِ اخراج ِرضا امیدی‌ها و سربلندی‌ امروزشان)

▪️از جلسه بیرون آمدیم. قبل‌تر نامش را از دوستان ماه، شنیده‌بودم. و تعریف منش و دانشش را. خودم را به نزدیکش رساندم و سر صحبت را باز کردم. از پارک‌وی، بیست دقیقه‌ای پیاده آمدیم تا ونک. شنیده‌بودم سال‌هاست برای بچه‌های برخی روستاهای دورافتاده‌ی بوشهر کتاب میفرستد. به هزینه‌ و انتخاب شخصی‌اش. هر چه سعی کردم کاری کنم که خودش بگوید، نگفت. از آن وجودهای عجیبی بود که اهل بیان نیستند. در سکوت، می‌سازند.

▪️"اسمم نباشد مهدی‌جان. جدی می‌گویم." این آخرین پیامش بود. بعد از ده‌ها پیامی که داده‌بود و داده بودم. تمام کارها با خودش بود. ایده‌ی کتاب را هم خودش داده بود. یکسال و نیم ِ تمام، متن‌ها را خوانده‌بود و نقد کرده‌بود و اصلاح کرده‌بود. تقریباً برخی از متن‌ها، بعد از سه یا چهار بار اصلاح، دیگر متن نویسنده‌ها نبودند؛ متن او بودند. حالا کتاب آماده بود. اما راضی نمی‌شد اسمش به عنوان ویراستار علمی و مدیر تیم روی جلد برود. پیام دادم: "رضا جان! تصمیم باقی‌اش با من است". و اسمش را به عنوان ویراستار علمی، روی جلد کتاب گذاشتم. تا مدت‌ها رنجیده بود.

▪️با خنده می‌گفت: "خیلی سخت‌گیرند!". شاگردش بود. از بچه‌های با سواد علوم‌اجتماعی. حرف او بود و کلاسهایش. می‌گفت خیلی از بچه‌ها از کلاسهایش فرار می‌کنند چون کلاسش، شبیه هیچ کلاس دیگری نیست؛ جدی، پر از تحلیل و یادگیری و کار. سخت هم نمره می‌دهد. برای خیلی از کلاس‌های دوره کارشناسی‌اش، با وسواسی عجیب، کلیپ‌های آموزشی پیدا می‌کند، ترجمه می‌کند، زیرنویس می‌کند و در کلاس نمایش می‌دهد. از نسل ِ آن‌ اساتیدی که در موردشان «شنیده‌ایم». از آن معلم‌های با وجدان.

▪️خبر آمد که: بالاخره رضا امیدی را هم از دانشگاه تهران اخراج کردند. تمام این تصویرها، و ده‌ها تصویر دیگر از رضا جلوی چشمم آمد. از کسی که در جلسات ِ رسمی، صدای جامعه بود. صدای خرد شدن استخوان‌های مردمش را می‌شنید و بر دوش می‌کشید و برایشان می‌جنگید. کسی که می‌داند چطور باید از اعداد و ارقام ِ بی‌جان، صدای رنج ِ مردم را شنید. کسی که در دوره‌ی کپی‌کاری‌ها و محافظه‌کاری‌ها، برای من نماد ِ منش و محتواست. کارشناس ِ با شرافت و معلم ِ تمام عیاری که حقیقتاً، مانند او را در علوم اجتماعی ایران به قدر انگشتان دو دست، ندیده‌ام. از آن‌هایی که انگار از قافله‌ی خوبان جا مانده‌است.

▪️خبرهای احراج، پشت سر هم می‌آمد. این خبر را که شنیدم، لبخند تلخی زدم و گفتم: "راحت شد". این سال‌ها فراوان آزار دیده‌بود. در سکوت. اما غمم شد. نه برای او. نان، بالاخره می‌آید. اما این بچه‌های ایرانند که محروم می‌شوند. این دانشگاه است که خالی می‌شود؛ پر از هیچ. پر از کاغذ و مدرک و لقب و جزوه و اطوار.

▪️خاطره‌ی عزیزی از نسل قبل یادم آمد. از دوران ِابتدای انقلاب و تصفیه‌ها و «انقلاب فرهنگی». گفته‌بود: بیرونم کردند. از ساختمان بیرون آمدم. صبح بود و آفتابی گرم روی صورتم بود. چشمهایم را بستم. با خودم گفتم: راه را می‌سازم. خودم را نمی‌بازم. و ساخت و نباخت. «عبدالحسین نیک‌گهر» شد. اویی که تمام اساتید داخل دانشگاه، حالا باید کتاب‌های ترجمه‌ی او را تدریس می‌کردند. این‌همه استاد/کارمند در آن دانشگاه وارد شدند و حقوق گرفتند و «استاد تمام» شدند و بازنشسته‌شدند. اما چه کسی نام ِ آن‌ها را امروز می‌داند؟ این نیگ‌گهرها و امیدی‌ها هستند که می‌مانند.

▪️امروز، کلید ِ در ِ دانشگاه، دست ِ دیگران است. اما کلیددار ِ عزّت، جامعه و تاریخ است: «تعزّ من تشاء»...

ایده‌نوشت‌های مهدی سلیمانیه|@raahiane
#دانشگاه|#جامعه|#ما|#از_رنجی_که_میبریم
Forwarded from راهیانه
♦️شهردار ِ جهادی ِ زوریخ♦️
(آیا با خودسازی، جامعه‌ها ساخته می‌شوند؟)

▪️داریم دو نفری از خیابان رد می‌شویم. استادم می‌ایستد و به جایی دورتر نگاه می‌کند و می‌خندد. رد نگاهش را دنبال می‌کنم اما سر در نمی‌آورم. می‌فهمد تعجب کرده‌ام. می‌گوید:
- اون خانم رو می‌بینی؟
+ کدوم رو می‌گین؟
- آن خانمی که دارد دوچرخه‌اش را آنجا قفل می‌کند.
آنطرف خیابان است. خانمی حدود 60 ساله با پالتوی قرمز. اتفاقاً دوچرخه‌اش را کنار دوچرخه‌ی من قفل کرده و همان‌جا دارد رژ لبش را هم می‌زند! استادم می‌گوید:
- میدونی کی ه؟ این شهردار زوریخ ه!
می‌مانم! می‌دوم و از این سمت خیابان عکسی می‌گیرم. زوریخ، شهری با این گردش مالی عظیم و بانک‌ها و کارخانه‌ها و شرکت‌های بین‌المللی. شهرداری که تقریباً همه کاره‌ی شهر است..
با خنده ادامه می‌دهد:
- من از این جنبه‌های این شهر و کشور خوشم می‌آید. نه محافظی. نه ماشینی. همیشه با دوچرخه می‌آید و می‌رود.
شب، می‌روم و در موردش می‌خوانم: از سال 2009 شهردار زوریخ است. یعنی برای بیش از ده سال...

▪️موقع انتخابات است. ما هم در بخش اجتماعی شهرداری کار می‌کنیم. شهردار جزء کاندیداهاست. هر روز، صحبت از جلسه‌ها و کم و زیاد شدن رأی‌ها و سخنرانی‌هاست. شعار اصلی‌اش، درباره مستضعفین است. درباره فاصله طبقاتی و کار جهادی و ساده‌زیستی. ما که طبیعتاً کاری به کارش نداریم. خودمان را از بحث‌ها و پیشنهادها دور نگه داشته‌ایم. عصر همان روز، شهردار به دفترمان می‌آید. آن شب نوبت برنامه تلویزیونی‌اش است. برخی از بچه‌ها می‌گویند شاید بیاید طبقه‌ی پایین و ببینندش. ساعت اداری تمام است. با دوستم بیرون می‌آییم. با بی‌آرتی تا گیشا می‌رویم. سر پل، یک دفعه در خط ویژه، سه چهار تا ماشین سیاه رنگ با فلاشر وسرعت زیاد رد می‌شوند. دوستم می‌گوید: شهردار بود ها. ...

▪️فکر می‌کردند: هر کس خودش را بسازد، دنیا گلستان می‌شود. فکر می‌کردند «خودمان را بسازیم، کشورمان ساخته می‌شود». اما اینطور نبود. (نه الان که دیگر از خودسازی هم خبری نیست. یعنی هست، اما از نوع «به خود و خانواده از پول مردم رسیدن».) همان دهه شصتش هم رمز ساختن جامعه، خودسازی نبود. توصیه‌های اخلاق فردی و خوب باشید و انسان باشید و ساده‌زیست باشید، برای زندگی فردی و خانوادگی خوبند، اما راه ساختن جامعه‌ای بهتر نبودند.

جامعه، قواعد خودش را دارد. ساختارها مهم می‌شوند نه آدم‌ها. آدم‌های خوب هم در ساختارهای بد، فاسد می‌شوند. مسأله «نظام» منافع است. مسأله این است که چه «ساز و کار»ی برای انجام خواست عمومی مردم وجود دارد؟ مسأله این است که باید کار خوب بصرفد و به نفع باشد و کار بد، مجازات ببیند. مسأله این است که «قانون» ملاک و معیار باشد نه شخص. هر کس که می‌خواهد باشد. مسأله این است که تیغ قانون، برنده باشد. نه فقط برای ندارها. برای همه. وگرنه فراوان فجایعی که نیت‌های خوب و آدم‌های خوب و خودساخته پشت‌شان بودند. خیلی هزینه کردیم تا این را بفهمیم. از مشروطه تا الان. مشروطه‌ای ناتمام.

▪️جامعه‌ی خوب، لزوماً جمع آدم‌های خوب نیست. جامعه‌ی عادلانه، محصول قواعد و ریل‌های فرافردی ِ عادلانه است.

عکس: شهردار زوریخ در حال قفل کردن دوچرخه‌اش.

راهیانه|ایده نوشتهای مهدی سلیمانیه|@raahiane
#جامعه|#سفر|#ما

https://telegra.ph/file/e1494d928e738ab3e3084.jpg
Forwarded from یاسر عرب
دوستانی که معتقد بودند #ما_ملت_امام_حسینیم خدای ناکرده یک وقت نظری ندارند؟

یک وقت شباهت به ظلم نداشته باشد این رفتارهای شبیه حکومت امویان؟

البته همه می دانیم اینها جزییات است.... ظلمی اگر شده باشد در نظام اسلامی قوه قضاییه حتما به عدالت رسیدگی می‌کند....‏درب‌ غسال‌خانه هم به روی مدعیان حقوق‌بشر باز است.


ضمن اینکه نباید خیلی هم سخت گرفت. به هر حال این مسائل پیش میاید... حتی در آمریکا هم مواردی هست که زندانیانی کشته شده اند. اما آنها این واقعیات را برای مردم ما رسانه ای نمی کنند! راستی چرا ما آن ظلم ها را نمی گوییم؟

به هر حال باید مراقب بود دشمن الان سوء استفاده نکند. روایت ها را از منابع اصیل دنبال کنیم. معلوم نیست در شبکه های اجتماعی چه میزان واقعیت ها عنوان می شود! منابع اصیل یعنی خبرگزاری قوه قضاییه، خبرگزاری فارس، اخبار بیست و سی و ...

ضمنا همه باید بدانیم اصلِ مهم اهداف راهبردی کلان و عمق استراتژیک و تحقق گام دوم و آوردن دولت جوان انقلابی است. نه درگیر جزییات شدن. مگر نه؟ 😐

خدایا تو شاهد باش ...

@yaser_arab57
Forwarded from اینکُجا - ایده نوشت های مهدی سلیمانیه (M)
♦️غم بزرگ، کار بزرگ♦️
(شجریان‌هایی که فراموش می‌شوند)

▪️بیایید یک لحظه فکر کنیم که شجریان، شناخته نمی‌شد... در تنهایی می‌خواند و در تنهایی، می‌رفت. استادی دست او را نمی‌گرفت. یارانی بر گردش حلقه نمی‌زدند. ابتهاجی به او مجال حضور نمی‌داد. چه می‌شد؟ چه کابوسی...

▪️تمامی نخبگان فرهنگی و علمی، شانس شناخته‌شدن را پیدا نمی‌کنند. به خصوص در شرایط جامعه‌ی ما و جوامعی مثل ما، درگیر استبداد و نابرابری در آموزش و فشارهای اقتصادی، فرصت و امکان شناخته‌شدن را پیدا نمی‌کنند. چه بسیار هنرمندان و ادیبان و پژوهشگرانی که در عین کیفیت و همت، حتی توسط تحصیلکردگان و اهالی علم هم شناخته نمی‌شوند و قدر نمی‌بینند. بسیاری تنها پس از مرگ، شناخته می‌شوند و بسیاری دیگر، در کوچه پس کوچه‌های تاریخ یک جامعه، گم می‌شوند.

▪️قدر دیدن و شناخته‌شدن، لزوماً و تنها به خود فرد و کیفیت هنری و فرهنگی و علمی‌اش بستگی ندارد. عوامل مختلف اجتماعی و فرهنگی و سیاسی و اقتصادی باید دست به دست هم بدهند تا یک نخبه، دیده شود و مورد توجه قرار بگیرد و بر صدر بنشیند. خوشبختانه برای شجریان این عوامل تا حد زیادی اتفاق افتاد. او از سوی جامعه، شناخته شد و قدر دید. درست است که حاکمان و اهالی قدرت قدر او را ندانستند و طردش کردند. اما جامعه‌اش و هم‌صنف‌های او در هنر و اهالی فرهنگ، می‌دانستند که چه وجود تربیت‌شده‌ و ارزشمندی در زمانه‌ی آن‌ها زیست می‌کند.

▪️تاریخ، سخت فراموشکار است. بر خلاف آنچه می‌گویند، تاریخ، به صورت خود به خودی، به خاطر نمی‌سپارد. حافظه و به خاطر سپردن، امری اجتماعی است. برای به خاطر سپردن و شناخته‌شدن، باید یک "پروژه‌ی کشف" داشت. پژوهشگران و اهالی فرهنگ و هنر، باید در برابر این میل طبیعی به فراموشی، قد علم کنند. باید چون کاشفانی جسور و پیگیر، به دنبال کشف چهره‌های با کیفیت فرهنگ و هنر خودی باشند. باید بشناسیم و بشناسانیم. این کشف و حفظ و معرفی، جز با صرف عمر و دانش میسر نمی‌شود. باید خودمان را جدی بگیریم. چهره‌های علمی و فرهنگی و هنری‌مان را جدی بگیریم. باید با نگاهی دقیق و تحلیلی و انتقادی، به دنبال شجریان‌هایی بگردیم که همین الان، در گمنامی در کنار ما نفس می‌کشند، در سکوت می‌آفرینند. پژوهش می‌کنند. خلق می‌کنند. اما در مرز فراموش شدن هستند.

▪️امروز #مرتضی_فرهادی‌، #نجیب_مایل_هروی‌، #هادی_سیف‌، #ژاله_آموزگار، #ناصر_تکمیل_همایون‌، #سیروس_پرهام‌، #عبدالله_کوثری‌، #محمد_احصایی‌، #محمود_زند_مقدم‌، #جواد_مجابی‌، #بابک_احمدی‌، #جلال_ستاری، #حسن_مرتضوی‌، #محمدرضا_درویشی‌ پژوهشگر... این‌ نام‌ها و فراوان دیگر از این چهره‌ها که شجریان‌های حوزه‌های خودشان هستند و هنوز در میان ما نفس می‌کشند و قدر و قیمتی که باید را ندیده‌اند. زندگی‌ها و آثارشان نیازمند پژوهش و صرف عمر است تا بشناسیم و بشناسانیم‌شان. وگرنه در خاموشی، فراموش می‌شوند. آن وقت ماییم که از دست می‌رویم. در هر حوزه‌ای، در هر شهری، در گوشه گوشه‌ی سرزمین‌های غیرغربی و همسایه، شجریان‌هایی شناخته ناشده هستند. پیش از فراموشی، کشف‌شان کنیم.

▪️غم بزرگ امروزمان را به کاری بزرگ بدل کنیم. خودمان را جدی بگیریم.

#حافظه|#استخراج_و_تصفیه_منابع_فرهنگی|#ما

اینکجا
ایده‌نوشت‌های مهدی سلیمانیه
@inkojaa
Forwarded from اینکُجا - ایده نوشت های مهدی سلیمانیه (M)
♦️میان مسجد و میخانه راهی است...♦️

▪️نمی‌شود که همیشه در همین هوا تنفس کرد. نمی‌شود همین مسیرها را مدام رفت و آمد و هیچ. آدمیزاد باید بیخود بشود. باید بکَند. باید از جایی از پوست خودش، درزی پیدا کند و بزند بیرون. از خودش، از دنیای محاط ِ سنگین ِ غمناک ِ پر از رنج اطرافش... آدمیزاد باید شوری در قلبش قُل بزند. باید وقتی که خسته‌شده، وقتی بریده، وقتی گرد ِ یک عالمه جنگ و تنش و فشار و "نه" گفتن روی وجودش نشسته، یک نسیمی بیاید و بزند به صورتش و خنکش کند و تازه‌اش کند و دستش را بگیرد و ببرد... وقتی بغضی کلمه ندارد، یکی باید از یک‌جایی، کلمه‌ای برای آن نگفتنی پیدا کند... یکی باید ما را از دل تنهایی‌مان بیرون بیاورد و کنار هم بنشاند و سرمان را روی دوش هم بگذارد... دستمان را بگیرد و ببرد.... ببرد... ببرد.... یک جای دور... خیلی دور.

▪️آخر ما مردمان تنهایی هستیم... یکی وقتی خون به جگر شده‌ای و بغض‌هایت انقدر سنگین شده که نمی‌ترکد، باید باشد که برایت بخواند: "ببار ای ابر بهار".... یکی باید باشد که وقتی عاشق شده‌ای، از آن دوردورها، آرام نجوا کند: "یارم به یک لا پیرهن/خوابیده زیر نسترن".. یک صدایی در عالم باید وقتی هیچ‌کس ما را نمی‌دید و تنها، وسط دود و ترس و دلهره و امید در خیابان مانده‌بودیم و دست‌هایمان از هم رها شده‌بود، باید یکی برایمان با صدای بلند و مطمئن فریاد می‌زد: "همراه شو عزیز! همراه شو عزیز! کاین درد مشترک، هرگز جدا جدا، درمان نمی‌شود"... سهم ما، وسط این همه آرزوی پرپر شده و امیدهای بی‌پاسخ مانده، یک تسکینی باشد که بگوید: هر دمی چون می/از دل نالان/شکوه‌ها دارد"... یکی باید وقتی ما می‌خواستیم زبان روزه، با خدا حرف بزنیم و از آن‌چه آن‌ها سال‌ها گفته‌بودند و نکرده‌بودند، فراری شده‌بودیم، برایمان تا خدا پل می‌زد: "این دهان بستی، دهانی باز شد" تا قلب‌مان را بلرزاند... آخر حق‌مان این بود که رنج ما و مادران ما و پدران ما و پدران و مادران آن‌ها، از «سکوت سرد زمان» که معلوم نبود چرا انقدر اینجا طولانی شده، از کنار تن ِ بر دار شده‌ی جهانگیرخان صور اسرافیل و ملک‌المتکلمین در باغ شاه تا آن قبر تک و تنها مانده‌ی مصدق در احمدآباد تا تن‌های برنگشته مهدی باکری و حصرها و حبس‌ها و هجرت‌ها، از "ظلم ظالمان و جور صیادان" بخواند... امیدهای هر روزه‌ی جانی ِ ما برای این کلمه‌ی عزیز را یکی باید آنطور که باید، برایمان فریاد می‌زد که "ای ایران! ای سرای امید!"...

▪️چه می‌دانی که بین ما و تو، چه ماجراهاست... چه اشک‌ها و سکوت‌ها.... داستان ما و تو، تازه آغاز شده است، آقای #شجریان!

1399/7/1
#هنر|#جامعه|#ما|#محمدرضا_شجریان|#استخراج_و_تصفیه_منابع_فرهنگی
ایده‌نوشت‌های مهدی سلیمانیه|اینکجا|@inkojaa
Forwarded from اینکُجا - ایده نوشت های مهدی سلیمانیه (M)
♦️زهر ِ تراکم ِ تأیید♦️
(چطور در زنجیر روابط ِ یک‌دست‌مان اسیر می‌شویم؟)

▪️سال‌ها بود که در دانشکده بودند. تعجب می‌کردم! اسم‌شان را گذاشته بودیم: کبوترهای جلد دانشکده. بعضی‌هایشان درسشان تمام شده‌بود، اما باز صبح و عصر در حیاط و بوفه دانشکده بودند. بعضی‌ها هم انقدر درسشان را طول می‌دادند که در دانشکده بمانند. برخی هم که دیگر ناچاراً درسشان تمام شده‌بود، باز تمام سعی‌شان را می‌کردند که مقطع بعدی را قبول شوند؛ شاید برای اینکه بتوانند باز به دانشکده برگردند. روابط‌شان آن‌جا بود. پاتوق‌شان آن‌جا بود. برنامه‌هایشان آنجا بود. از همین نمونه، در کوی دانشگاه و خوابگاه‌ها هم کم نبود. حتی کسی بود که حدود سی سال در کوی دانشگاه ساکن بود. نامش را یادم نیست اما موهایش سفید شده‌بود و دیگر به قول دوستان، جزو اموال دانشگاه بود! انگار بیرون رفتن از چهارچوب‌های خوابگاه و دانشگاه و دانشکده، ترسناک بود.

▪️در مصاحبه‌هایم با برخی طلاب سابق برای پژوهش جدیدی که درگیرش هستم، مدام می‌بینم که قم و حجره و حوزه، برای خیلی‌هایشان پناهگاه بوده‌است. بهشت بوده‌است. یک حباب آرامش. هر جا که می‌روند، حتی شهر پدری و موطن مادری، در جمع فامیل و اقوام، باز حس می‌کنند اذیت هستند. حس می‌کنند مال آن فضا نیستند. حس می‌کنند غریبه‌اند. درکشان نمی‌کنند. در جمع، تنها هستند. سریع می‌خواهند به قم، به حجره، به حوزه و شبکه‌های دوستی حوزوی‌شان برگردند.

▪️می‌پرسد: با خودشون چی فکر می‌کنند؟ چرا کتاب‌های درسی رو اینطور می‌کنند؟ مگه نمیدونن مردم، حتی مذهبی‌ترین‌شون دیگه بچه‎هاشون رو اینطور تربیت نمی‌کنند؟ دیگه بین دختر و پسر، نمی‌خان و نمیتونن فرق بذارن! پس چرا این کارهای عجیب رو میکنند؟ می‌گویم: اثر جمع‌های بسته را دست کم نگیر. حلقه‌های بسته، حباب‌های روابط، شبکه‌های تأییدکننده. سیاستمداران هم دریگر چنین شبکه‌هایی هستند. صبح تا شب معمولاً در همین شبکه‌ها می‌روند و می‌آیند. صدای مخالفی نمی‌شنوند. همه شببه به هم. از هم داماد می‌گیرند و به هم عروس می‌دهند و ازدواج‌هایشان هم داخل همین جمع‌های بسته است. شبکه‌های واتس‌آپی و جمع‌های تلگرامی‌شان هم باز با هم است. مدام در تأیید هم. چطور و کجا باید صدای مخالف را بشنوند؟ از دل همین جمع‌های یکدست است که سیاست‌های کاریکاتوری و پر هزینه متولد می‌شود.

▪️جمع‌های روشنفکری، جمع‌های دانشگاهی،جمع‌های مذهبی، جمع‌های حوزوی، جمع‌های هنری، جمع‌های پولدارها، چپ‌ها، طرفداران اقتصاد بازار، سلطنت‌طلب‌ها، حزب‌اللهی‌ها... این‌ها همه غالباً همه محصور در خودشان هستند. معمولاً خودشان، خودشان را مدام تأیید می‌کنند. خودشان، خودشان را می‌فهمند. خودشان، قربان صدقه‌ی خودشان می‌روند. خودشان، مدام هویت‌هایشان را تقویت می‌کنند. جمع‌های بسته، خطرناکند. فقط فرقه‌های خطرناک نیستند که جمع‌های بسته می‌سازند. هر کدام از ما، اگر تلاش نکنیم، اگر نگاهی مجدد به روابط‌مان نیندازیم، درگیر جمع‌های بسته می‌شویم. کم‌کم، زبان دیگر بخش‌های جامعه یادمان می‌رود. کم‌کم بیمار می‌شویم. کم‌کم از واقعیت چیزی که در جامعه است، فاصله می‌گیریم. پشت این تأییدهای مکرر ِ ظاهراً دوست‌داشتنی، ایزوله می‌شویم.

▪️رنج رابطه با یک «دیگری» غیرمشابه را تحمل کنیم: یک دیگری مذهبی، یک دیگری غیرمذهبی، یک غیرحوزوی، یک آدم عادی ِ غیردانشگاهی. غیر هم‌رشته‌ها، غیر هم‌صنف‌ها. خودمان را به شنیدن صداهای متفاوت و گاه عجیب، عادت بدهیم. جمع‌های بسته، خطرناک‌اند. جمع‌های بسته، خون و خشم و توهم ایجاد می‌کنند. خوب‌ها و متفاوت‌ها، از موسی صدر و شریعتی و سیمین دانشور تا ماندلا و گاندی چنین کردند.
1399/6/21
#جامعه|#ما
ایده‌نوشت‌های مهدی سلیمانیه|اینکجا|@inkojaa
More