صبحت بخیر ای عطر خوش زندگی بوی تازه.ی عشق لبخند آفتاب پلک روشن نور این صبح بخیر را بگذار پای تمام صبحگاهانی که نبودم و دوست داشتنت به دلم افتاد من چقدر صبح بخیر به چشمهایت بدهکارم، محبوب زیبا ...
آسمان چشمانت ڪہ مهتابی میشود شب آرام آرام، از راه میرسد! آرامش میبارد از نڪَاهت بہ وقت مهتـاب ستارهها ڪَل لبخنـد را روے لبانت نقش میزننـد، نقرهفام و مـن آرامـش را مینوشـم از زمزمہ مهـتابی چشمـانت...
بايد، پرده را کنار بزنم عطر گل ها را در هوا پراکنده کنم! صبح را بياورم! دوست داشتنت را آغاز کنم تا به رسم دوشنبه ای، ماندگارتر شوی کنار پاپوش های احساسی، که قدم هايش را پا به پایت، دويده اند ...
شب، پشت پلک هایت سایه انداخته! من مسافرم! بیدار باشی یا خواب، چشم هایت را باید ببوسم! بعد پنجره را باز کنم پرده را کنار بزنم تا ستاره ها، مهمان خانه شوند!
روی نگاهت نشسته ام! پلک بگشا ... صبح در چشمان زیبایت، اتفاق می افتد! تو می درخشی با خورشید! که من این همه محو زیبایی ات شده ام من صبحدم توام بر نگاه غزل فامت ....
روی نگاهت نشسته ام! پلک بگشا ... صبح در چشمان زیبایت، اتفاق می افتد! تو می درخشی با خورشید! که من این همه محو زیبایی ات شده ام من صبحدم توام بر نگاه غزل فامت ....
شغل جدیدی دارم! شب ها پایِ دارِ احساست می نشینم با ستاره ها قصّه ی دلتنگی را می بافم و روزها روی ریل های خوشبختی راه می روم! مسافری می شوم، که به تمام ِ تو دست یافته! با تو تمام شهر را زیر پا می گذارم ... شاید شاعری شده ام، که عاشقانه تو را می سراید ... غرق در انقلابِ زیبایِ چشمانِ تو .....
بگو سلام و صبحی را آغاز کن! مرا درگیرکن درخودت! تا دوباره با خورشید به خانهات بیایم؛ با دستهای از عطر خوش بابونه دردستهایم صبحها بیشتر از همیشه بوی تو را احساس می کنم
آسمان، صبح را به خانه ام آورده است! تو می توانی عشق باشی، وقتی آفتاب می تابد روز پيدا می شود و من کنار جمعه ای با دوست داشتنت، دست به گريبان می شوم ...
عطر بهار نارنج... از فنجان تو، بیرون می زند! و صبح... از لابه لای پرده سر می زند کنار دلتنگی اتاق! آفتاب که داغ می شود، با خنده ای شیرین عشق را، با فنجانت سر می کشم .....