#دیدار_با_خانواده_شهدا #به_یاد_مادر_شهیدم #تا_پای_جانسومین بار بود.
قلبم بیقرارتر از قبل می تپید
بارها درموردش شنیده بودم. ولی شنیدن کی بود مانند دیدن...
وارد خانه که شدیم مشامم پر شد از بوی آش دوغی که مادرش برایمان آماده کرده بود. لبخند بزرگی بر لبهایم نشست. آدم شکمویی نبودم. ولی دست پخت مادر چیز دیگری ست.
دست به کار شدیم و سفره را به راه انداختیم و چشم به زبانش دوختیم تا سیراب مان کند
با صفای قلبش که مهرش به وسعت دریا بود.
به نقطه ای خیره شد مردمک هایش به لرزه درآمد: بیخبر ازمن رفته بود. میدانست که طاقت دوریش را ندارم و دلم رضا نمیدهد. ولی میدانستم که می رود. دلم گواه رفتنش را میداد.
پلک روی هم گذاشتم، تحمل تلاطم درون چشمانش را نداشتم. چشم بستم تا شرم درون چشمانم را نبیند.
جمعه ها را انتظار می کشیدم تا صدایش مرحم دل بیقرارم شود.
جام انتظار را
با تمام تلخی و شیرینی اش؛
با جان و دل سر میکشیدم. و چه گوارا بود وصال. صدای نفس هایش گویی روح را بر جانم میدواند.
رمضان سر رسیده بود اما برای او عاشورا بود. زمان آن رسیده بود که مادرش اسماعیلش را قربانی کند...
سر چرخاندم و چشم به پرچم گوشه اتاق دوختم چه زیبا میدرخشید نام بیبی.
چقدر ستودنی ست سربازی که آب، حسرت بوسه برلب هایش را داشت. پیشوایش مولایش بود...
کُلُّنا عباسُکِ یا زینب🆔@barums