#دیدار_با_خانواده_شهدا #به_یاد_مادر_شهیدم #شهید_بهنام_یوسفیانگار کسی رخت هایش را در دلم انداخته بود و میشست. دلم گواه میداد که این بار با دفعات قبل فرق میکند.
بدون آنکه زنگ را بزنیم در باز شد. راه رفتن برایش دشوار بود با این حال
به استقبالمان آمده بود و لبخند پهنی بر لب داشت و آغوشش را
به رویمان گشوده بود.
مادر است دیگر...
نام فرزندش که آمد چانه اش لرزید و سفیدی چشمانش
به رنگ خون شد. فرزند اولش بود، مادری بی تجربه، و دل نگران اولاد متولد نشده اش. در خواب بانویی را دیده بود که سلامت فرزندش را خبر میداد. حال دیگر آرامشِ خاطر یافته بود و
به انتظار تولد فرزند پسرش نشسته بود.
زبان که
به گلایه باز کرد، شرمسار سر در گریبان فرو بردم. در دل فریادی سر دادم و خدا را صدا زدم: شرمندگی هایم را
به کجا بَرم؟
شهادت جگر گوشه اش را در عالم رویا دیده بود.
دگربار نیز دُری غَلتان روی چهرهاش نمایان شد. و چه دیدنی بود احوالش هنگامی که خود مژده شهادت را
به فرزندش داده بود.
دلداده علمدار بود. پدرش زبان باز کرد. گویی پرنده خیالش
به پرواز درآمده بود. از روزی سخن میگفت که در کُنج مغازه اش نشسته بود و دسته های عزاداری عباس علمدار در حال عبور بودند که ناگاه فرزند شهیدش را دست در دست دوستش دیده بود.
به اینجا که رسید مکثی کرد و گفت:
به راستی کلام خدا را با دیدگانم
به تماشا نشستم ، شهیدان زنده اند...
وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلُوا فی سَبیلِ اللهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ🔶️معاونت فرهنگسازی بسیج دانشجویی دانشگاه علوم پزشکی اردبيل 🆔@barums