بعد از شام در حیاط تکیه پایین محله جمع شدیم و قرار بر دسته روی به بالامحله بود
انتهای دسته ، از پشت علیرضا را تشخیص دادم، همکلاس دوران ابتدایی ام در مدرسه پایین میرکلا
پسر سه ساله اش دستش را گرفته بود. نزدیک رفتم و خوش و بش کردیم.
یکهو کودک با دست دیگرش یکی از انگشتان مرا گرفت و هر دو دستش را سپرد به همکلاسیهای سی سال پیش.
با علیرضا گفتم یادت هست آن موقع ها که شبانه به روستای همسایه دسته میرفتیم، تاریکی مطلق بود
جاده هم ناهموار و ما گاهی به نور کرم های شبتاب دلخوش میشدیم
هی ... یادش بخیر !
پسر بچه سفت انگشتمان را گرفته بود و یکدستی سینه میزدیم
علیرضا با دست راست و من با دست چپ
وقتی به تکیه بالامحله رسیدیم و
مداح پشت نیسان درباره قمربنی هاشم خواند
علیرضا گفت: ابوالفضل! به تو میگه ها.
اسم پسر بچه، ابوالفضل بود
همانجا دستانمان را رها کرد
یادم آمد چند سال پیش پسرعموی هشت ساله اش که در تصادف فوت شده بود هم اسمش ابوالفضل بود
دوم مرداد ۱۴۰۲
#صادق_محمدپور_میر