彡 راضی نگهداشتن دیگران چیزی فراتر از خوش رفتاری با آنهاست. برخورد و رفتار درست با مردم همیشه و همهجا توصیه شده است اما راضی نگهداشتن آنها نوعی الگوی رفتاری است که در قالب آن شما مدام دیگران را به خود ترجیح میدهید؛ حتی اگر این کار به ضرر سلامت و رفاه شما باشد. این کار سبب بروز احساس ناتوانی برای ابراز نیازها، علایق، بیزاریها و حفظ مرزها و حتی حفظ امنیت در ما میشود.
ღ من گاهی از شدت وضوح خداوند در کودکان پر از هراس می شوم و دلم شروع میکند به تپیدن.دلم آنقدر بلند بلند می تپد که بهت زده می دوم تا از لای انگشتان کودکان خداوند را بگیرم .
༻ تجربهی من در زندگی اندک است، ولی به من می آموزد که هیچ کس صاحب هیچ چیز نیست...همه چیز تنها نوعی توهم است و این توهم در مسائل مادی و معنوی وجود دارد.اگر کسی چیزی را که در شرف رسیدن به آن باشد از دست بدهد "امری که بارها برای خودم اتفاق افتاد" در نهایت می آموزد که هیچ چیز به او تعلق ندارد..و اگر هیچ چیز به من تعلق ندارد پس نباید اوقاتم را صرف محافظت از چیزهایی کنم که مال من نیست،بهتر است به گونه ای زندگی کنم که انگار همین امروز نخستین یا آخرین روز زندگی من است ...
༻ بیشتر جوانی آدم به ندانمکاری میگذرد. از اولش هم معلوم بود که دلبرم خیلی زود قالم خواهد گذاشت. هنوز دستگیرم نشده بود که در دنیا دو نوع بشر متفاوت وجود دارد، نوع پولدار و نوع بیپول. مثل خیلیهای دیگر بیست سال عمر به اضافهی جنگ لازم بود تا یاد بگیرم سر جای خودم بمانم و قیمت اشیا و آدمها را قبل از اینکه به طرفشان دست دراز کنم و مخصوصا قبل از اینکه گرفتارشان بشوم، بپرسم.
彡 رفتار آدمها و انتخابهای آنان درست شبیه قمار است. اینکه زندگی در کل شبیه قمار است و شما هرگز نمیدانید چه چیزی در انتظارتان است. از بین گزینههای مختلف یکی را انتخاب میکنیم چون احساس میکنیم درست است و به موفقیت میانجامد.
༻ ما سادگی را نمیپسندیم: از دیدگاه ما سادگی به معنای ملالآور، بیهیجان و ابلهانه است.ما این نکته را از یاد بردهایم که سادگی یکی از امور ضروری زندگی انسانی است: هنرِ انسان در بازیابی معنا و لذت در امور کوچک، طبیعی و کم هیاهو. در بهترین شکل آن، سادگی گونهای خودآگاهی است که از ورای سردرگمیها و برآشفتگیهایی که ما از واقعیت بنیادی و به دور از پیچیدگی زندگی میسازیم، راه خود را هموار میکند.
彡 در همه فرهنگها و از جمله فرهنگ ما همیشه والدین نقش خداگونه داشتهاند و در زرورق پیچیده شدهاند. هم خودشان این احساس را دارند و هم جامعه این موقعیت را به آنها میدهد. از نظر من زمانش رسیده بود که این کلیشهها زیر و رو شود و به سطح بیاید و با یک نگاه اخلاقی و علمی به آنها نگاه شود.
وقتی فردی شما را آزار میدهد، شما را کوچک میکند و اجازه نمیدهد شما در بهترین حالتی که میتوانید باشید و دائما حال شما را میگیرد، دیگر جایی برای احساساتی بودن نمیماند.
احساسات درخور عشق و مهربانی است، درخور کسانیست که اهرمهای مثبتی در زندگی شما هستند.
احساسات خود را برای کسانی نگه دارید که نسبت به شما با مهربانی و احترام و منزلت رفتار میکنند.
احساساتتان را خرج کسانی که سعی در تخریب شما دارند و نمیخواهند به شما اجازه رشد دهند، نکنید...!
🔻🔺 عادت، ناجوانمردانهترین بیماریست، زیرا هر بداقبالی را به ما میقبولاند، هر دردی را و هر مرگی را.
در اثر عادت، در کنار افرادِ نفرت انگیز زندگی میکنیم، به تحمل زنجیرها رضا میدهیم، بیعدالتیها و رنجها را تحمل میکنیم. به درد، به تنهایی و به همهچیز تسلیم میشویم.
عادت، بیرحمترین زهر زندگیست. زیرا آهسته وارد میشود. در سکوت کم کم رشد میکند و از بیخبری ما سیراب میشود و وقتی کشف میکنیم که چطور مسمومِ آن شدهایم، میبینیم که هر ذرّه بدنمان با آن عجین شده است، میبینیم که هر حرکت ما تابع شرایط اوست و هیچ داروئی هم درمانش نمیکند.
میدانی! گاهی فکر میکنم دلتنگیای که با از دست دادن چیزی یا به دست نیاوردن چیزی دیگر در وجود آدم شکل میگیرد به لایه های چرک و چرب غباری میماند که به مرور روی اسباب و اثاثیهی خانهای قدیمی نشسته و دیگر نمیشود تمیزشان کرد،
حالا گیرم که با یک کوفتی هم بشود جلایشان داد، اما این غبار طوری در دل درزهای پیدا و پنهان و طرحهای کندهکاری شدهشان نفوذکرده که دیگر جزیی از همانها شده، هرکاری هم بکنی بیفایده است،
خودت هم میدانی که هیچوقت از برق روز اولشان خبری نمیشود، این دلتنگی که گفتم، درست عین همین غباری است که همیشه هست اگر به چشم نیاید ...
🔻🔺 چیزهایی هست که هر چه هم که نخواهیشان ببینی باز میآیند، باز سنگین و بیرحم میآیند و خود را روی تو میافکنند. و گرد تو را میگیرند و توی چشم و جانت میروند و همهٔ وجودت را پر میکنند و آن را میربایند که دیگر تو نمیمانی،
که دیگر تو نماندهای که آنها را بخواهی یا نخواهی. آنها تو را از خودت بیرون راندهاند و جایت را گرفتهاند و خود تو شدهاند. دیگر تو نیستی که درد را حس کنی تو خود درد شدهای ...
من گمان میکنم در تمام دنیا کسی پیدا نشود که بتواند یک دلقک را بفهمد. حتی یک دلقک هم دلقک دیگر را نمیفهمد. در این مورد همیشه حسادت یا چشم و همچشمی مانع میشود.
ماری به مرحلهای رسیده بود که میخواست کمکم مرا بفهمد، ولی تمام و کمال هیچوقت نتوانست مرا بفهمد ...