#شبح_و_افسونگر #پارت۳۸۶دوبار چنگی خشونتوار به موهایش زد و هزیانگونه سر تکان داد
_کاش نمیرفتی... کاش نمیرفتی!
قلبم باری دگر تَرک برداشت از عجز نگاهش!
اما خودش هم میدانست که دیگر آبِ ما از جوی گذشته بود و این حرفها، حسرتی بیش در دنیای خیالات نبود.
بعد از دمی که گرفت، درواقع مجادلهای که با خودش کرد درب را گشود و با همان صدای غمباران گفت
_وقت نیس باید بری!
نگاهم نمیکرد به پایینِ دیوار چشم دوخته بود اما من میدیدم سوزش جگرش را
_فقط خواستم بگم مراقب خودت باش. تو رو قسم به روح مامانت، از اینجا به بعدش خیلی مراقب باش که خطر بیخ گوشتونه! آرنا پا گذاشته تو دهن شیر و من نگران همهتونم. همتون!
تنها با اشک نظارهاش میکردم که بدون تعلل به راننده تاکسی اشاره کرد.
خیلی قدرتمند بود! نه؟
آدمی به شدت پر جذبه و بیباکی چون او که در تسلط به خویشتن تا این اندازه چیرهدست بود، چطور باید حریفش میشدم؟
من دلم در حال ترکیدن بود و او در ثانیه به عزم همیشگیاش برگشت.
با پاهایی که کرخت شده بودند قدم برداشتم و از کنارش گذشتم!
بوی عطرش ماند در مشامم و من با قلبی که در سینه او جا گذاشته بودم زیر چتر سیاهِ راننده قرار گرفتم.
جلوی درب میلهای که رسیدم دست به گلویم بردم. انگار گربهای خشن در آنجا بود که چنگالش اینقدر میسوزاند و زخم میکرد گلویم را.
در مرز خفگی به سر میبردم.
بغضم بیشتر از حجمی بود که توان فرو فرستادنش را داشته باشم.
برگشتم سمتش که با دیدنش بیشتر گربهِ بغض وحشی شد.
نعرهِ ابرها فغان مهیبی به پا کرد و یشمیهایش که درخشید در حدقه پر اشک، نگاهش را روی خودم دیدم.
تازه دریافتم که چرا نگاهش را از من دزدید. آن نگاهِ جنونآور!
آن نگاهِ شانای کش را!
لبانم را فشردم تا زیر آسمانی که دلِ پُرش را خالی میکرد، من هم دلم را خالی نکنم.
و در آخر به سمت تاکسی رفتم و باری دیگر راه من و او از هم جدا شد.
***
ادامه دارد...