🔰 ادبیات نو قلمان
✨ستاره های بی نشان ( داستان)
✍ #نازلی_نقوی مراد اعلی، ۱۱ ساله از ارومیه
در یکی از روزهای پاییزی، صدای خش خش برگها، زیر قدمهای دانش آموزان آهنگی زیبا برپا کرده بود. دو دوست به نام "رعنا" و "شبنم" همکلاسی بودند و در یک آپارتمان زندگی میکردند. رعنا و شبنم دانش آموزان ممتاز، شجاع بودند و قلبی پر از مهر داشتند و در درسها به همدیگر کمک میکردند. مادر رعنا پرستار بود؛ چون در شبهای گرم تابستان شیفت شب می شد رعنا به همراه پدر یک شام سر پایی، آماده می کردند و در روی چمن های حیاط بیمارستان، پیکنیکی به راه می انداختند؛ تا شامی دورهمی با پدر و مادرش داشته باشد تا شبهای به یاد ماندنی از شیفت شبانه ی مادر به یادگار بگذارند.
مادر شبنم معلم بود. شبنم از بابت در خانه بودن مادرش شب ها خیالش آسوده بود. در یکی از روزها رعناو شبنم از پنجره ی آپارتمانشان درختان کاجی را که کلاه سفید مرواریدی به سر کرده بودند دیدند. مدرسه ها به علت بارش برف تعطیل شده بود. بچه ها در حیاط آپارتمان آدم برفی هایی زیبا درست کردند. ولی چند روزی طول نکشید که ویروسی به نام کرونا ایران و کل جهان را به تعطیلی کشاند. دیگر صدای اجازه خانم معلم، صدای صد آفرین گفتن، صدای زنگ مدرسه و....از مدرسه ها شنیده نمی شد. جهان در سکوت فرو رفته بود و کار مادر رعنا سخت و سخت تر می شد، مادر رعنا باید با احتیاط رفتار می کرد؛ به همین دلیل رعنا به خانه ی مادر بزرگش رفت، تا از کرونا در امان باشد، شبنم با چشمانی گریان دوستش رعنا را از پشت پنجره خانه خودشان بدرقه کرد. روزها و شب های سخت کرونایی سپری می شدند. شبنم به همراه پدر ومادرش اخبار کرونا را دنبال می کرد؛ که یک دفعه تصویر مادر رعنا را با لباس های فضایی، باصورت های کبود شده دیدند و نا راحت شدند؛ شبنم با خودش گفت: "کاش مردم به دورهمی ها و مسافرت ها نمی رفتند تا رعنا هم مثل من کنار مادرش بود!" رعنا که دلتنگ مادرش شده بود. با پدرش به طرف بیمارستان راهی شدند، رعنا به روی چمن هایی که شام میخوردند، چشم دوخت، آهی کشید. کادر بیمارستان به رعنا اجازه نداد که مادرش را از نزدیک ببیند رعنا آن روز فقط چشم های گریان مادرش که زیر کلاه فضایی بود، دید. این لحظات سختی برای رعنا و مادرش بود.
رعنا و شبنم برای نابودی کرونا و پیدا شدن واکسن کرونا هر شب و هر روز دعا میکردند. روز پرافتخار برای ایران از راه رسید. آن هم کشف واکسن توسط دانشمندان ایرانی به امید تزریق واکسن کرونا به قهرمانان این روزهای سرزمینمان بود که در اولین خط نبرد با کرونا می جنگند. حالا مادر رعنا و همکاران سخت کوش او قهرمانان این روز های سرزمین هستند.
رعنا روزهای سختی را دور از مادرش گذرانده اما اکنون حس افتخار دل و جانش را پر کرده و به مادر قهرمانش افتخار می کند.
شبنم هم به سخت کوشی مادر معلمش در ایام کرونایی که از راه دور و مجازی دائم با دانش آموزانش بود و درس میداد افتخار میکند.
رعنا به شبنم میگوید: راستی شبنم جان! سختی ها هم برای خود لذت و افتخاری دارد! ما در این مدت همه اش با ماسک بودیم و سختی کشیدیم و مامانها و باباهامان هم سختی کشیدند، اما حس قشنگی داربم، نه؟
شبنم گفت: آره رعنا جان! اما سختی خانواده شما بیشتر بود مخصوصا مامانت برای کمک به بیماران خیلی سختی کشید! اما شکر خدا داریم بر کرونا پیروز می شویم.
اول بهمن ۱۳۹۹ / ارومیه
#داستان#ستاره_های_بی_نشان#نازلی_نقوی_مراداعلی_ارومیه#کرونا #کانال_هفته_نامه_دنیز🇮🇷 👇https://t.me/joinchat/AAAAAEHusZKdsVrUdqN-cg@arturmia