هو
معمار
این همه خاطره داشت می ریخت روی سرم. آخر تمام آجرهای این خانه برای من خاطره بود. روی تمام آجرها عکس دست او را می دیدم. می گفت می خواهد خیالم از طرف شما راحت شود. حالا می فهمم چرا اصرار داشت تا زودتر خانه را به اتمام برساند. برای ما قفس می ساخت تا خودش را رها کند!
چنگ من با او در این بود که چه نسبتی میان جنگ و بنّایی هست؟ گاهی هم تیکه ای می انداختم که آخر دست های پینه بسته تو مگر می تواند ماشه بچکاند؟!
همه حرف هایم را لای آجرها ریخت و ماله ای هم رویش کشید و آجرها را روی آن چید. با آستینش عرق پیشانی اش را پاک کرد و گفت: فکر می کنی این خانه چندتا آجر دارد.
گفتم داری طفره می روی؟ جواب منو بده!
- جدی گفتم، حدس می زنی چند تا آجر اینجا بکار رفته و یا خواهد رفت؟
دیوارها قد کشیده بودند و حاجی آجرهای آخر را می چید تا یکی دو روز دیگر طاق سقف را هم کار کند. احساس کردم سربه سرم می گذارد. گوشه اتاق بی سقف در سایه سار دیوار، روبروی خرکی نشستم و بساط سفره را چیدم. آخرین آجر ستون را گذاشت و از خرکی پائین آمد. دستش را توی بشکه پر آب گوشه اتاق شست و دوباره با آستینش عرق از جبین پاک کرد. تا نشست گفت: نگفتی چند تا آجر اینجا هست؟
حالا دیگر روبرویم نشسته بود. کلمن آب را کنار سفره گذاشت و احمدآقا را صدا زد که بیا غذا سرد شد.
خیلی سال بود که تنها با احمد آقا کار می کرد. احمد آقا که شاهد هر روزه بگو مگوهای ما بود، گفت: 800 هزارتا!
سر سفره که نشست حرفش را پی گرفت و گفت: شاید 800 هزارتا آجر اینجا بکار رفته باشد.
کاسه های آبگوشت را که کشیده بودم جلوشان گذاشتم. حاجی کاسه را برداشت و کاسه را با نفس عمیقی بو کشید و با به به تمام نفسش را بیرون داد. بعد هم پی حرف احمدآقا را گرفت و گفت اگر این 800 هزارتا آجر نبود، این خانه هم نبود. خونه جبهه هم آجر لازم دارد تا سرپا بایستد! من هم می خواهم آجری باشم برایش. شاید هم آجری روی آجر گذاشتم. همه که قرار نیست بجنگند.
مثالهایش هم بوی بنایی می داد. هنوز سفیدکاری اتاق ها خشک نشده بود که بار و بندیلش را بست و رفت. حالا حاجی یک آجر شده بود توی ساختمان جبهه اما برای من، تمام آجرهای این خانه حاجی بودند!
هر بار که مرخصی می آمد، دستی به سر و صورت خونه می کشید. آخرین باری که آمده بود مرخصی، گوشه حیاط ایستاد و نگاه استادانه ای به ساختمان کرد. سری تکان داد. گویی از کارش راضی بود.
گفت: تمام شد. دو باره حرفش را مورد تأکید قرار داد و گفت: بالاخره تمام شد. نفس عمیقی کشید و گفت حالا رها شدم! حرفش را نفهمیدم تا اینکه وقتی دی ماه سال 65 خبر شهادتش را دادند، فهمیدم این قفس را برای ما ساخت تا خودش را رها کند.
هنوز این دو تا اتاقی که حاجی ساخته بود نما نداشت. می شد آجرها را دید. می شد آجرها را شمرد. شاید 800 هزارتایی می شدند اما خاطرات من به شماره نمی آمد. آن روز که به خاکش می سپردیم یکی روی یک آجر نوشت « حاجی محمد گوارا» و گذاشت روی خاک های بالای سرش. چشمم که به آجر افتاد یاد مثال های بنایی اش افتادم. حالا دیگر همه چیزش تکمیل شد. آخرین آجرش را هم بالای سرش چید و رفت. هر چند بنّای خانه بود اما معمار دل من بود.
#حسین_غفاری2/6/96
telegram.me/arturmia